پنجشنبه ۳۰ خرداد ۰۴
ساعت ۹ یک زنگی زدند و گفتند می ایی؟ گفتم نیم ساعت دیگر انجایم. تیشرت و پیرهن را از کمد احمد برداشتم، شلوار جین همیشگی ام را پا کردم. ماشین گرفتم و رسیدم. با جمع سلام و علیک کردم. گفتیم و خندیدیم. یک لیوان آب خنک هم به رفیق محمود گفتم بیاورد بی زحمت. چند دست بازی کردیم. خداحافظی کردند. من و رفیقم ماندیم. رفتیم مغازه بغل شام بخوریم. مغازه کوچک بود، پر از پسر بچه هایی که تازه از فوتبال آمده بودند. صاحب مغازه یک پسر ۳۰ و چند ساله تپلی سبزه رو بود و صدای واقعا خوبی داشت. انگار دوبلور های رادیو. خوشمزه ترین همبرگر چند وقت اخیر را خوردم. به جرعت میگم از ایران برگر و عطاویچ هم بهتر بود.عمیقا امیدوارم کار یارو همینطور بیشتر و بیشتر بگیرد. به بیرون نگاه میکردیم و راجع به آدم های که رد میشدند صحبت میکردیم. همه آشنا بودند. خانواده هایشان را میشناختیم. دراماها را تعریف میکردیم. بعدش آمدیم بیرون و از مغازه بغلی ابجو گرفتیم و به یکی از بچه های کافه گفتیم یک لیوان یخ بیاورد بی زحمت. ریختم و پیاده، در مسیر آرام راه آمدیم و نگاه به آسمان کردیم و حرف زدیم و خاطره گفتیم. نشستیم و یک سیگاری کشیدیم. یادت هست یک بار اینجا با فلانی و فلانی آمدیم دنبالت؟ یادت است بعدش رفتیم کجا؟ یادت است فلان روز کوچه پایینی؟ وای اینجا را ببین چقدر تا آخر شب ها با بچه ها مینشستیم. سیگار تمام میشود. خوشحالیم که خرج ها پایین است و شب ها خوبند.ماشین میگیریم که برویم خانه. در مسیر با راننده راجع به این پیرمرد جدیده که بسیار خوش قلب است و سر چهارراه است می ایستد حرف میزدیم. دستمان باز بود امشب، کمکی هم بهش کردیم و ادامه مسیر را رفتیم. میرسیم خانه. همه خسته اند. هرکس مشغول کار خودش است و همه خودی هستند و سخت گیر ها نیستند. برای همین میپرسم کسی سیگار میکشد؟ آنهایی که سالی یک بار میکشند و آنهایی که چس دود میکنند و آنهایی که قلیانی هستند می آیند. وسط خنده دعوا میشود، وسط دعوا خنده. بعد میروند پی کارشان. من میمانم و شب. آهنگی میگذارم و به آسمان نگاه میکنم، که فعلا آرام است. شب های اینجا، واقعا خوب است.