یه کوه ظرف مانده بود و داشتم میشستم. یک آهنگی هم پلی کرده بودم که البته چیزی ازش نمیشنیدم.چون سرو صدا زیاد بود. راست میگفت، بله. من به الکسی شباهت داشتم. از صمیم قلبم میدانستم که الکسی چه میگوید. چه میکند. بله هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز در ته ته قلبش اهمیتی نداشت. همین زندگی اش را روی چرخ انداخته بود. میباخت، میبرد، یهودی ها از کازینو فراری اش میدادند تا خودش را بدبخت نکند، راه به راه به شیطنت میپرداخت، معتمد بود و پول برایش هیچ ارزشی نداشت، در لحظه ای که جنون چرخ بخت گرفته بودش، یادش رفته بود پولینایی وجود دارد، به زندان افتاد، کسی ناشناس اورا آزاد کرد، در نهایت نوکری کرد، پیشخدمت بود، اتفاقی دوستش را مجددا دید و فهمید کسی که دوستش داشت نیز دوستش دارد، و بعد داستان تمام شد و به سوییس رفت تا به او ثابت کند هنوز هم میتواند عاشق باشد. کتاب قمارباز هم تمام کردم.
بله واقعا ناراحت شدم. زمان هایی که تنهایم بیشتر از همیشه میفهمم که هیچچیزی را در زندگی جدی نمیگیرم. جوری که آدم های دیگر زندگی میکنند برایم عجیب است و نمیدانم که چه کسی دارد درست زندگی میکند. کاش در اعماق تنم، چیزی برایم مهم بود و میتوانستم صادقانه خودم را فدایش کنم. تازه فهمیدم که صبح که از خواب بیدار میشوم، هزار نقاب به چهره میگذارم.