تو خواب ، داشتم با سپیده حرف میزدم. رفته بودم بالای منبر و نطقم بریده نمیشد. دقیقا میدانم از کدام مدل صحبت هایم است، آن مدلی که همینجوری تمام ادله و شواهد را جفت هم میچینم و به فلان چیز و فلان چیز استناد میکنم و کلی حرف های تاثیر گذار میگذارم در لقمه و میدهم طرف مقابل بخورد و یک نتیجه ای که مطلوبم است را میزنم تنگش و قائله را تمام میکنم. بعد سپیده گفت نه.
من واقعا آنقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که از خواب پریدم.نتیجه ای که گرفته بودم این بود که ان خارکصه مطمنن مرا دوست نداشت. سپیده، روی کلمه مطمنن کلیک کرده بود و گفته بود نه. نمیتوانی بگویی مطمنن. ببینید وقتی میگویم نتیجه مطلوب ، لزوما به این معنا نیست که آن نتیجه خوشایندم است و حالم را خوب میکند. نه اتفاقا، نتایج مطلوب من نتایجی هستند که میرینند در اعصابم ولی در عین حال خیالم را راحت میکند. در همین فکر ها دوباره خوابیدم و ادامه اش را دیدم. معمولا خواب هایم کش می آیند. ادامه اش این بود که او حضور داشت. در خواب اینطور بودم که تو اینجا چه غلطی میکنی. تو بی جا میکنی می آیی به خواب من سر میزنی. خیلی جری بودم در خواب. بعد صحنه عوض شد و من داشتم از روی یک پل معلق رد میشدم. کسی منتظرم بود اما متاسفانه از خواب بیدارم کردند ناهار بخورم. داد زدم که من ناراحتم و نیاز دارم ادامه خوابم را ببینم. دست از سرم برداشتند و گذاشتند بخوابم. اما نتوانستم برگردم.
بیدار که شدم واقعا بغض داشتم. برای چه؟ تمام این گره هارا من حل کرده بودم و پرونده اش بسته شده بود. برای چه باید یک روز صبح از خواب بیدار بشوی، و ببینی هنوز درگیری؟
خیلی مسخره است دیگر این ماجرا حوصله ام را دارد سر میبرد. به لاس مدیریت بحران نیاز دارم.