تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت۹:۴۵ دقیقه شب

راه حل نهایی من و بابام این بود که برای اینکه مشروط نشم این ترم باید جوری که آتش انگار زیر کونم روشن است درس بخوانم.
چندین تا فایل داشتم که نیاز داشتم بهشان و در تلگرام بودند و باید هرچه سریع تر حلشان میکردم که بتوانم یک هفت هشت نمره کاسب شوم. به همین دلیل رفتیم کافینت سر کوچه تا با پروکسی های افسانه ای ای که داشت وصل بشویم تلگرام.
آقا تلفن مرا گرفت و رفت در تلگرام تا این پروکسی را وصل بکند.که البته کاری نداشت، فقط باید اس ام اس میکردی و میفرستادیش داخل یک پی وی ای و بعد تق می‌زدی رویش وصل میشد. آقا زرتی زد روی دکمه وسط تلفن و بک گراند ما نمایش داده شد. جلوی خودش، و بابام. عکس لخت یکی از مدل های ایرانی زارا بود به اسم سیاوش. با شورت وسط قاب ایستاده بود و بستنی میخورد. تلفن را سریعا از دست یارو گرفتم و گفتم بدهید خودم درستش میکنم. بابام رو نگاه نکردم. واقعا ابرو بر هستم خدا لعنتم کند. زیر چشمی دیدم دارد ب زور جلوی خودش را میگیرد. کاش همانجا یک دل سیر مرا کتک می‌زد تا دلش خنک میشد. ریدم واقعا. سریعا عکس اردکم را گذاشتم بک گراند و بلاخره تلگرام آمد بالا. اما فایل ها که حجمشان چند کیلوبایت بیشتر نبود، دانلود نمی‌شدند. به هرحال ما زدیم بیرون از مغازه و هرکدام رفتیم سی خودمان. وسایل گرفتم لازانیا درست کنم. پشت تلفن جریانات را برای خاطره تعریف کردم. این میوه فروشی سر کوچه خیلی پشت سرش بد میگویند. که گران فروش است و فلان. آماده بودم که برود در پاچه ام. اما زیاد نشد. نمیدانم، من چیزی از گرانی و ارزانی تره بار سرم نمیشود. یک بار در تجریش دوتا گلابی و یک سیب و یک خوشه انگور خریدم ۳۰۰ هزارتومن و فکر میکردم چون خیلی تازه و بزرگ هستند، معقول است.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان