تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه ظهر

برای تداوم جلسات تراپی روبیکا نصب کردم ببینم تماس تصویری اش خوب است یا نه. باکیفیت بود. رفتم چت هارا دیدم. اذر۹۸ اینترنت ملی شده بود و ما روبیکا داشتیم.۸ آذر اینترنت به حالت عادی برگشته بود و روبیکا را ترک کرده بودیم. پی وی خودم و شازده کوچولو موجود بود. چقدر خندیدم. احتمالا اگر از ۹۸ اینجارا بخوانید شازده کوچولو را میشناسید. عکس های دانشکده علوم تربیتی و بام الهیات را فرستاده بود. و عکس از یکی از شیشه های دلسترم که در کلاس جا مانده بود. الان ویس هارا گوش دادم، چقدر صداهایمان بچه گانه است! وای کاش میشد برای خاطره بفرستم تجدید خاطرات کنیم. داریم پشت سر بچه های کلاس حرف می‌زنیم. آن روز کذایی که سلف خوابگاه خواهران پاستا الفردوی معروفش را داده بود و من و سپیده آنقدر خوردیم که ترکیدیم و بعد فهمیدیم مسموم بوده هم در این پیام ها هست. چقدر ما آن دوران وابسته بودیم که نمی‌توانستیم چند روز اینترنت ملی را تحمل کنیم و باید سریعا یک پیام‌رسان دیگر که بتواند عکس و ویس را انتقال بدهد نصب میکردیم تا از همدیگر بیخبر نمانیم. الان اینطور است که به کراشت هم نهایتا اس ام اس میزنی. جوانی یادت بخیر. اونموقع نمیدانستم که ۱۵ بهمن همان سال به من ابراز علاقه میکند و یک سال و نیم را با همدیگر می‌گذرانیم.
پیام ها را حذف کردم. من و شازده کوچولو دورادور توسط دوستان مشترک به یکدیگر ارادت داریم اما دیگر هردو سر خانه و زندگی خودمان هستیم. او ازدواج کرد و من هم خواستگار بعدی که بیاید جواب بله میدهم و عروس میشوم.
:دی

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان