تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۱۲:۰۷ دقیقه ظهر

مدت هاست که وبلاگ نمیخونم. وبلاگ هیچکس رو نمیخونم. ۶ نفر رو دنبال میکنم که ستارشون خیلی وقته خاموشه و حتی توقع هم نداشتم تو این موقعیت انرمال کنونی روشن بشه. احتمالا اگر بنویسن هم نمیخونم، چون این افراد رو به یادگار از دوران قدیم نگه داشتم: برای اینکه دیگه نمینویسن نگه داشتم. تو غنچه ای رو که میدونی هیچوقت باز نمیشه نگه می‌داری و هر روز که خودت میری تو حیاط زیر افتاب، اون رو هم میبری.
ولی دارم یک وبلاگی رو میخونم. تازه بیان زده و قبلا بلاگفا بوده. یه مرده و نمیتونم سنش رو حدس بزنم. این هم احتمالا مثه ماعه، از اینایی که زود بزرگ شدن. اما اگر سنش بالا باشه ینی از ایناست که خوب مونده. عنصر مشترک خیلی زیادی وجود داره. با کلماتش آشنا هستم. تجربه خوبیه. الان حس میکنم آدم بدی نیستم و دینم رو به این فضا ادا میکنم و چیزی یک طرفه نیست.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان