تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۱۲:۱۰ دقیقه بعد از نیمه شب

بنده خدا مهسا. آمد تا توانست حرف زد و هرچقدر هم تلاش کرد من نتوانستم حرفی بزنم. گفتم حال حرف زدن ندارم و چیزی ندارم که بگویم. ولی خب ، حقیقتا کلی چیز داشتم بگویم. اما آدم چرا باید یه سری حرف هارا بزند. اصلا چه فایده ای دارد. نهایتا توانستم موقعیتش را شفاف سازی کنم. اما چه فایده ای داشت واقعا. خود ادم، همه چیز را بهتر میداند. درست است گاهی وقتی از بیرون چیزی به گوشش بخورد تلنگر نهایی خواهد بود ولی ما چه کاره ایم؟ ما فقط می‌نشینیم و تماشا میکنیم و حتی نمی‌گوییم دیدی گفتم؟ نه همین را هم نمی‌گوییم. ما تازه ۲۴ سالمان است و کلی زمان داریم و سیب هایمان هنوز در هوا است و قرار است کلی چرخ بخورد.
ای بابا، نصف عمر ما شد درون‌نگری. یک جنگ تن ب تن راه نمی اندازند ما برویم بجنگیم؟ لعنت به تکنالاجی.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان