تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۴:۵۷ دقیقه ظهر

روی تخت دراز کشیده ام. بسیار نسخم و کارهایم عقب افتاده. حدودا یکی دو ساعت دیگر هم باید بروم جایی. غذا نخورده ام، حموم نکرده ام، نمیدانم میخواهم چه چیزی بپوشم. دلم میخواهد آهنگ غوغای ستارگان را با ویالن بزنم. یادم به دست های استادم می افتد. روی سیم ها، هیچوقت انگشتش را فشار نمی‌داد. خیلی چابک بود. خیلی زیاد. انگشتانش مثل پری رقصان بین سیم ها می‌چرخیدند. آرشه را هم جدی نمی‌گرفت. دستش سبک بود، خیلی سبک.روی هوا میکشید. هنرجوی عجول و کم تلاشی بودم. سریع یاد میگرفتم، سریع هم فراموش میکردم. همیشه موقع زدن، از مدل بیخیال او تقلید میکردم و اثر را که کلا برایش یک ساعت تمرین کرده بودم را میزدم ، و برایم دست میزد. دلم میخواهد بزنم اما در خانه نمیشود. سه چهار روز دیگر میشود دو ماه که با یک فشار عصبی جدی دست و پنجه نرم میکنم. نمیدانم این دوماه چطور گذشته. زمان به سرعت میگذرد.خیلی اذیت شدم. واقعا اذیت شدم. میدانم که مثل روز اول نیستم اما نمیدانم کجای ماجرا قرار دارم. حقیقتا دست از تلاش کشیده ام. بعضی چیزها را زمان حل میکند. چقدر از این جمله متنفرم. اما خب ، ما به خودمان می آییم و میبینیم در حال زندگی کردن هزاران کلیشه ایم. ما کلیشه هارا میشویم. یه جاهایی نباید زور زد، زور بزنی بیشتر فرو میروی، زور نزن  فراموش کنی. اتفاقا یک جایی وسط این پروسه متوجه شدم که فکر کردن به آن ادم، و فکر نکردن به آن ادم، هردو باعث تغذیه شدن اژدهایی بود که شمایل اورا داشت. اژدها بزرگ شده بود و نشسته بود بغلم. ماهیت پیدا کرده بود. وجودیت پیدا کرده بود. و به راستی من کلونی از او را در کنار خودم داشتم. یک چند روزی با اژدها سر کردم اما نمیدانم چه شد که اژدها رفت. حتی نگفتم نرو، اما رفت. بعد آرام تر شدم. یک جایی دیگر وسط این پروسه متوجه شدم که احساساتم به او کاملا شخصی است و ربطی به او ندارد.ینی عدم تقابل، مرا نمیرنجاند، نه تنها نمیرنجاند که موضوعیت هم نداشت. برایم مهم نبود که او مرا دوست ندارد/دارد. من او را دوست داشتم و به آن افتخار میکردم. مثل یک گردنبندی انداخته بودمش‌ گردنم و ابایی نداشتم از اینکه خودم پس فردا راجع به خودم چه فکری خواهم کرد. بعد دیدم که این گردنبند هم کم‌کم ناپدید شد. بعد وارد پروسه ای شدم که متوجه شدم دارم فراموشش میکنم کم‌کم، و از اینکه این اتفاق دارد می افتد داشتم عذاب می‌کشیدم. نمی‌خواستم فراموش کنم.اما خب چیکار میکردم حافظه ام اندازه ای گنجایش دارد. از خودش هم کمک گرفته بودم اما جوابی نداده بود.تمام تلاشم را کردم که فراموش نکنم. اما اونروز دیدم یادم رفته است که فرم ناخن هایش، روی دستانی که شبیه به بوسه بودند، چه شکلی نقش بسته بود.یا صدای خنده اش را یادم رفته است.در ذهنم تصاویرش بی صدا میخندند. خودم را سرزنش نکردم، فقط با ناراحتی بسیار زیادی پروسه را ادامه دادم.الان روی تخت دراز کشیده ام و به او فکر میکنم. و حتی نمیدانم به چه چیز او فکر میکنم. فقط تصویرش در ذهنم است. یعنی هفته های دیگر وقتی روی تخت دراز کشیده ام، پروسه به کجا رسیده؟

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان