تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۱۱:۲۳ دقیقه شب

با مهرناز نشسته بودیم و راجع به زنانگی صحبت میکردیم. دقیقا جای حساس بودیم که آمنه آمد داخل اتاق. جدیدا خیلی علاقمند شده نقش انسان های خمار پای بساط تریاک را بازی کند و الحق خوب بازی میکند و واقعا از خنده میمیرم. مهرناز بار اول بود که میدید و به رفرنس های سری قبلی نمایش آشنایی نداشت. نگاه به هم میکردیم و در حالی که میخندیدیم میگفتیم فکر کن دوسپسر هایمان را بیاوریم با خانواده هایمان آشنا شوند و باز پاره می‌شدیم از خنده. بعد آمنه را ایگنور کردیم و ادامه بحث زنانگی را رفتیم ولی الهام و لیلا آمدند داخل و با خودشان موضوعات جدیدی آوردند. خاطره زنگ زد و من شروع کردم صحبت کردن و دیدم یک نفر پشت خط می آید. قطع کردم و جواب دادم، سروش بود. گفت ریحانه فکر کردم بلاکم کردی، گفتم خدایا این دختر در تهران تو این وضعیت چه میکند، کلی بهت زنگ زدم که بگم با داداشم و خواهرم از تهران بیایی شیراز پیش خودمان باشی تا بعد بفرستمت آبادان. ریحانه جواب نمی‌دادی به خدا یک اس ام اس پر کرده بودم برایت بفرستم و ببافمت. گفتم نه سروش این حرف ها چیه چه خبر چه می‌کنی. یه ده دقیقه ای از وضعیت کاری اش گفتیم و تهش رسیدیم به اینکه میخواهد گوشی بخرد و اگر چیز خوبی سراغ دارم برایش اس ام اس کنم. خداحافظی کردیم. یادم افتاد یک ایمیلی دارم اتفاقا با همین محتوا که یک سری مدل گوشی تویش ذکر شده بود. یاد داشت کردم بعدا پیدایش کنم و برایش بفرستم. بعد اتاق خلوت شد و من و مهرناز دوباره شروع کردیم صحبت کردن. یک موضوعی بینمان افتاد که اصلا و ابدا خوشایند نبود. راجع به این بود که ما باید فکری برای عزیزانمان بکنیم چون من احتمال میدهم پنج شیش هفت سال دیگر اینها هم مثل مادربزرگ مریض بشوند و یک خاکی باید به سرمان بکنیم. مهرناز گرفت رویم که از الان برای ده سال دیگه داری فکر بد می‌کنی و میخواهی حواست به ده سال دیگر هم باشد. من هیچ نگفتم و لاک زدن را ادامه دادم. بعد دوباره می‌گفت که فردایمان مشخص نیست تو فکر ده سال دیگری. من دوباره لاک زدن را ادامه دادم. نه ما الان کم بدبختی داریم هرکداممان بعدا باید به فکر بقیه هم باشیم و جوابگوی مشکلات آنها هم باشیم. من لاک زدم. نه من تازه یک سال است توانستم زندگی کنم و از باتلاق خودم را کشیدم بیرون و رابطه ام را دارم هندل میکنم و تراپی میروم و حالم خوب است و الان باید فکر بقیه باشم. لاکم تمام شد و شروع کردم فوت کردن. وسط فوت کردن اشک هایم جاری شد. دراز کشیده بودم و فوت میکردم و بی صدا اشک میریختم. اتفاقات یکهویی، باعث شده بود من اینطور بشوم. گفت در کمال زنانگی داری لاکت را فوت می‌کنی و گریه می‌کنی. خنده ام گرفت و از فاز چسناله آمدم بیرون. بعد دوباره اتاق شلوغ شد و همه به صدای لیلا گوش دادیم که هیجان زده، داشت از تیزر جدید سریال ترکی محبوبش صحبت میکرد و همه مارا تک‌ب تک مجبور میکرد آن را ببینیم.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان