تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت۲:۳۳ دقیقه ظهر

پس این بود.
تمام توصیفی که من از شرایط نیاز داشتم با عبارت «بیرون زدگی از قاب» حل میشد. بارها آن قسمت هایت را خواندم و بارها تحسینت کردم. این چیزی که برای تو انقدر آشنا نیست که زبان باز می‌کنی و راجع بهش میگویی، برای من آنقدر آشنا بود که نمی‌توانستم شرحش بدهم. در زاویه دید من فرقی دارد با طردشدگی. و آن این است که فرد طرد شده نسبت به بهشتی که از آن سقوط کرده احساس از دست دادگی، عحز، نفرت و دلتنگی دارد. برای من اما اینطور است که انگار تعلق رنگ می‌بازد. انگار مکان، زمان و هستی خودم در نظرم غیرواقعی جلوه میکند. دو تا از پررنگ ترین تجربه هایی که خیلی این را درش درک کردم را برایت میگویم:
ظهر یک روز زمستانی بود که رفته بودم کارهای خوابگاه را انجام بدهم. اوکی شد و در مسیر برگشتن به کافه ای نزدیک دانشگاه سر زدم. نشسته بودم و واقعا فضای زیبایی احاطم کرده بود. چایی میخوردم، سیگار می‌کشیدم و آن زمان کتاب زن ها از بوکوفسکی را می‌خواندم که اتفاقا خیلی به روحیاتم نزدیک بود. بوکوفسکی هم همزمان نسبت به دو نفر شیفتگی پیدا کرده بود. بعد احساس کردم از صحنه جدا میشوم و به هیچ‌چیزی احساس تعلق نمیکنم. با رنگ خاکستری دیوارها و برگه های سبز گیاهان غول پیکر آنجا غریبه شدم. با کتاب، با منظره روبرو، با محله ولنجک، با ح. و با میم. انگار از یک سکس طولانی برگشته بودم و خودم را جاگذاشته بودم در خانه، روی تخت. انگار مرگ دیده بودم. انگار تمام قرص های دوکسپین دوز ۲۰ ام را انداخته بودم بالا. کاش می‌تونستم بهت دقیقا بگم که چطور بر من می‌گذشت. خیلی ساده می‌گذشت ف عزیز، خیلی ساده. بدون هیچ پیچیدگی ای. بدون داشتن صدایی در سر.
بار بعدی در یک شب بارانی بود، در ولگا. شب خیلی زیبایی بود و من هم اوقات خوشی را با معشوقه سابقم داشتم و همه چیز عالی بود. تنها روی صندلی های آن پشت، کنار بار، نزدیک پنجره، نشسته بودم و چایی میخوردم. سعی میکردم چیزی بنویسم. نمی‌توانستم بنویسم و در نهایت هم که نوشتم، آنقدر درهم بود که اگر از دور ببینی اش ترجیح می‌دهی رویت را بکنی انور. زوج های را پایین پنجره می‌دیدم که زیر چتر هستند و سنشان بالا است. خیسی خیابان، بادی‌که می امد، طول و عرض پنجره، چایی داغ، و خاطری آسوده از داشتن عشقی در دل، تحسین برانگیز بود اما به یک باره رنگ باخت.هیچ‌چیزی احساس نمیکردم. و همه چیز مجددا خیلی ساده شده بود. خیلی ساده. هندسه بدنم، از قاب زده بود بیرون و صدایی در سرم شنیده نمیشد.
ف عزیزم، نمیدانم مشکل از کجاست که این اتفاق هارا مدام تجربه میکنم. شب ها پیش می اید، روزها پیش می اید، در خاطرات دور نقششان باقی است، همیشه درحال زیستنش هستم. مگر زمانی که آن تعریف هگلی برای خودآگاهی ام اتفاق می افتد در مقابل خودآگاهی دیگری.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان