تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۱:۴۹ دقیقه بعد از نیمه شب

اتفاقی پارمیس را دیدم. هردو شلوار راحتی پوشیده بودیم و حتی آرایشی روی صورتمان نبود. گفتم دیدی دیگر لباس خریدن هم خوشحالم نمیکند؟ گفت واقعا ریحانه، دیدی ؟ گفتم اره. چی بخریم پارمیس. چی بخریم که خوشحال شیم؟ گفت نمیدونم، عطر بخریم.گفتم نه. لوازم آرایش بخریم ؟گفت نه.
فایده ای نداشت.
وسط همین مکالمه خداحافظی کردیم و رفتیم. یک پیراهن سفید خامه‌دوزی شده خریدم. جنس پارچه اش را دوست داشتم و الیاف ابریشم به ظرافت رویش کار شده بود. به این فکر میکردم که این زیادی ناز است. بعد، یک کیف کوچک کرمی خریدم که دسته کوتاهی داشت ولی میشد بیندازیش روی دوش. قشنگ می ایستاد. به این فکر میکردم که من اصلا کیف نمیاندازم جدیدا. هرچه دارم را میکنم در جیب شلوارم. بعد یک کراپ کرمی خریدم. به این فکر میکردم که سفیدش را که داشتم. چرا این را هم گرفتم. بعد یک جفت گوشواره ساده خریدم که معلوم نبود جنسش استیل است، ورشو است چه هست اصلا. به این فکر کردم که من که اصلا استایلم این گوشواره نیست. چرا خریدم. من به چه چیزی نیاز داشتم ؟ جای چه چیزی کم بود؟ رنگ موهایم مجددا خرمایی شده. از این تنالیته رنگی خوشم نمی آید. نور که میخورد قهوه ای است. فردا باید یک n1 بگیرم و رویش بزنم. آمدم بروم پیش آقای گنجی در آن کتابفروشی سه در چهارش در خیابان امیری. چه چیزی میخریدم؟ میگفتم یونگ بده؟ ویتگنشتاین بده؟ فوکو بده؟ اصلا نه، صادق هدایت بده؟ گلستان بده؟ معروفی بده؟ نه. هیچی نمی‌خواستم. آمدم در کافه نشستم و کل زمانم را با یکی از دوستان تلفنی صحبت کردم. می‌گفت چکار کنیم؟ میگفتم نمیدانم. می‌گفت این را بگویم؟ آن را بگویم؟ میگفتم نمیدانم. تلفن را قطع کردم. فقط به محمود گفتم یک نوشیدنی ترش میخواهم.
آخر شب با آپولوی جوانی به صحبت نشستم. بسیار جوان و نو رسیده و با سری پر از سودا. هیجان زده شده بودم. آه، کم مانده بود شیفته بشوم. کاش اغوایم میکرد. اما زیادی شباهت به ر. و الف داشت. من با این مدل، آشنا بودم. فکر کنم واقعا پیر شده ام.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان