تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۵:۳۷ دقیقه بعد از ظهر

آپولوی عزیزم،

همانطور که میدانی، وقتی یک لذتی در برم است، میلم به اشتراک گذاری آن به صورت نمایی افزایش پیدا می‌کند. برای همین وقتی نوشتارت را دیدم، پشت تلفن جیغ کوتاهی کشیدم و برای خاطره خواندمت. می‌دانستم که ناراحت نمیشوی و می‌دانستم برای او هم، تحسین برانگیز خواهد بود. وقتی تمام شد او تنها یک جمله گفت. که احتمالا خودت هم میدانی چیست. 

دیشب به تو گفتم که نخ آخر سیگارم است و زندگی تاتریست که در تماشای آن ناچارم عادت هایی را تکرار کنم که غرق شدن کامل رخ ندهد. چیزی پوشیدم و رفتم بیرون. بهار بعدی که به جنوب آمدی مسیری که امروز طی کردم را به تو نشان خواهم داد. به این فکر میکردم که در معرض این اتفاق قرار بگیرم.شعله کشیدن همیشه در نظرم چیز خوبی می آمده و برای ما که به قول تو در این عصر دود و آهن باخته ایم، نظاره کردن های دو نفره به ماجراجویی های زندگی، تبعاتش کمتر از فانتزی های ناسرانجامیست که در تنهایی میبافیم. چیزها، همینقدر که تو میگویی پیچیده اند. اشتباه نمیکنی. اما پیاده کردنشان در زیست روزمره آدمی را از لذت دور میکند و تو به خوبی میدانی چطور از لذت دوری کنی: با اضافه کردن تسک های جدید به شیفت های بی نهایت کاری ات.

به خوشبینی تو در این شمارش معکوس آن چیزی که هنوز نیامده لبخند میزنم. بلند پروازی های تو قابل ستایش اند. من هم میخواهم سهمی از آن را داشته باشم. من هم خودم را به روایتی میکشانم که در آن ایمان داشته باشم چیزی در جایی، انتظارم را میکشد.

دوست دار حقیقی تو، ر.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان