تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۶:۱۲ دقیقه عصر

خواب خیلی عمیقی بود. در خواب، توی آزمایشگاه موحد بودم و یک فضای آخر الزمانی وجود داشت. در این آزمایشگاه کارهای ژنتیک گیاهی انجام می‌دادیم. از آنجا بیرون آمدم و صحنه عوض شد، جایی در آمریکا بودم و به یک مجموعه علمی سر زده بودم که روی ژنتیک کار میکردند. فضا بازم آخر الزمانی بود. عرفان، دوست قدیمی ام پشت در دستشویی منتظرم بود. از فکر اینکه بعد از سالهای خیلی زیادی قرار است عرفان را ببینم استرس گرفته بودم. آمدم بیرون و در سالن نشستیم. یک هسته به من نشان داد که شبیه بقیه چیزهایی که دیده بودم نبود. یک سری آمار و ارقام دقیقی از یک موضوعی را در اختیارش قرار دادم. گفت اینها را از کجا میدانی؟ گفتم نمیدانم.

از خواب بیدار شدم، داشتیم غذا میخوردیم.

گفتم به نظرت یعنی میشه... گفت نه نمیشه ما باهم همخونه بشیم. گفتم آخه از کجا فهمیدی چی میخوام بگم. گفت مثل دیشب که من بهت گفتم از کجا فهمیدی چی میخوام بگم. گفتم خب چرا نمیشه؟ گفت تو خیلی شلخته ای. گفتم توام خیلی حساسی. گفت خب من از گردگیری کردن خوشم نمی آید. گفتم منظورت از گردگیری چیه؟ گفت یعنی پاک کردن آینه و قفسه کتاب ها. گفتم خب چرا باید آینه رو پاک کنم اگر کثیفش نکنیم؟ یا اینکه بین کتاب هارو هم باید تمیز کنم؟ گفت این همون دلیلیه که نمی‌تونیم باهم همخونه باشیم. گفتم آنقدر کج خلقی نکن. خب من جاروبرقی نمیکشم و از ظرف شستن هم خوشم نمی آید و یک چیز مسخره دیگر، من از اینکه لباس های تا شده را در کمد بگذارم متنفرم. گفت من ظرف میشورم و جاروبرقی میکشم و لباس هارو تا میکنم. تو اتو کن. گفتم باشه از اینکار خوشم میاد. گفت خب برای آشپزی چکار کنیم؟ گفتم من برام فرقی نداره، به نظرم چون دوتامون شاغل هستیم میتونیم یک نظم قابل انعطافی برای آشپزی قائل بشیم. یه روزایی تو درست کن و یک روزایی من درست میکنم. گفت من گیاه خوارم، دست به گوشت و مرغ نمی‌زنم. ولی میتونم غذا درست کنم و بزارم توی فریزر یا یخچال برای روزهایی که سرت شلوغ است. گفتم من از غذایی که برود در فریزر یا یخچال بدم می آید. گفت راست میگی. یادم رفته بود. به هرحال به نظرم سر آشپزی توافق داریم. اما اشغال هارا هفته ای میکنیم، یک هفته من و یک هفته تو. گفتم قبول است. راستی، مهمانی چطور ؟ گفت ریحانه من از مهمانی خوشم نمی آید. گفتم خب معمولا چند نفر را دعوت می‌کنی و قرار است به این خانه رفت و آمد داشته باشند؟ گفت سه چهار نفر. آن هم نه همیشه. گفت تو چی؟ گفتم بستگی دارد کجا باشیم. اگر شیراز باشیم تعداد زیاد است. اگر آبادان بمانیم، من هم چهار پنج نفر. اگر برویم تهران، نه، تهران زندگی نمی‌کنیم. گفت موافقم. راستی،‌ تو چطور میخواهی امین را تحمل کنی؟ مثل مته روی مغزت است. گفتم نمیدانم. ترجیحا زیاد نیاید. درضمن خانه کوچک است، صدای فلانتان را کنترل کنید. گفت یکی باید به خودت بگوید. گفتم اتفاقا من زیاد صدا در نمی آورم. راستی، ماشین نداریم. گفت اتفاقا معلوم است که ماشین داریم! گفتم من از رانندگی خوشم نمی آید. گفت تو با اسنپ برو. تا آخر عمرت. گفتم اسنپ خوب است، راننده شخصی و توام خسته نمیشوی. فقط میشینی. گفت چرا هر سری باید راننده های شخصی متفاوتی داشته باشم؟ گفتم خب میتوانیم یکی را استخدام کنیم. گفت اگر خواستیم برویم مسافرت چه؟! به یاروی استخدامی بگوییم وسایلت را جمع کن فردا میرویم رودسرخ؟ گفتم من از مسافرت با ماشین خوشم نمی آید. از مسافت های کوتاه اما چرا. گفت ریحانه اما باید گردگیری کنی. گفتم میکنم، ولی کار مسخره ای است که کتاب هارا هم گردگیری کنم. گفت اصلا مسخره نیست. گفتم چرا هست. گفت ما اصلا نمی‌توانیم باهم زندگی کنیم. گفتم ولی من دوستت دارم. گفت من هم دوستت دارم. ولی ما نمی‌توانیم. گفتم آخر چه کسی می آید با تو زندگی کند با این همه سخت گیری ات! فقط من را داری! گفت ریحانه آسان گیری تو در یک سری مسائل مغز مرا بگا می‌دهد. به نظرم تو مریضی. گفتم سخت گیری تو در یک سری مسائل دهن من را سرویس کرده، به نظرم تو مریضی! راستی، فلانی چرا آن کار را کرد ؟ 

یک ساعت بعدی مکالمه به این ختم شد که من میگفتم آخه ح. چه ارزشی داشت که ک. بخواند آنقدر فکر کند تا بتواند مخش را بزند یا برایش رابطه خوبی بسازد که با من به سرانجام نرسیده. اصلا چرا باید آنقدر فکر کند مگر دیوانه است! آدم برای کسی که شیفته اش است هم آنقدر فکر نمی‌کند!  و او می‌گفت ریحانه یک سری چیزها برای بقیه مهمند. بقیه برای یک سری چیزهایی عمیقأ تلاش می‌کنند. بعد من میگفتم نه! بعد او می‌گفت اره.

اسنپ گرفتم که بروم. هم را طولانی بغل کردیم. گفت نرو، گفتم باید بروم. گفت میرویم کافه، بعدش هم برمیگردیم و دوباره تا صبح میخندیم، گفتم باید بروم، منتظرمند. گفت بیخیالشان. گفتم خب اگر نروم می آیی باهم زندگی کنیم؟ گفت نه. گفتم باشد. پس من رفتم. گفت دلم برایت تنگ میشود. گفتم منم. فردا میبینمت.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان