میم عزیز ، اگرچه مورخ ۷ اردیبهشت ۴۰۴ ما از یکدیگر جدا شدیم، اما اکنون جسارت آن را پیدا کرده ام که برایت نامه ای بنویسم. نامه ای که هرگز پستش نخواهم کرد تا بخوانی و در حافظه تاریخی این وبلاگ خواهد ماند.
طی وقایع پیش امده، من متوجه یک مسئله ای شده ام و آن بدنمندیست. هر بار که به روز واقعه نزدیک میشوم حالم بد میشود. به ناگاه بدنم، رفتارهای تکراری ای از خود نشان میدهد که در ماه گذشته یا در ماه قبلی ان، با شدت های متفاوت بروز داده است. انگار بدن، دارای یک حافظه است. یک سیستم ابتدایی تر نسبت به مغز پیشرفته شده که به خوبی میتواند تجزیه و تحلیل کند. بدن فاقد آن است، جلبکی و پیش پا افتاده. و خب، هرچقدر ذهن آگاهی داشته باشم نسبت به مسائل، بدنم ری اکشن های متفاوتی نمایش میدهد. مثلا بازه های اینور و اونور آن تاریخ کذایی درگیر معده دردی عصبی میشوم یا اینکه انگشت هایم تیک میزنند. خاطره شوم آن روز همچنان با من باقی مانده، لاکن به مراتب کمرنگ تر شده است. به هر حال، این ماجرا برایم جالب بود.
مسئله دیگری که به آن فکر میکنم رشته های سست ارتباطیست. اینکه به نوعی ما تحمل جهان هم را نداشتیم و اتفاقا بعد از پذیرش این تفاوت، چیزی مارا به هم پیوند نمیداد و حقیقتا، بگذار این را گردن تو بگذارم که تلاشی هم برایش نکردی. پیشتر ذکر کرده بودم که درکت کرده ام و بخشیدمت. هنوز هم همان است. اما متوجه شدم که تو چقدر میتوانستی ترسناک باشی. گاهی شب ها به این ظلم یک طرفه فکرمیکنم، به این استبداد خانمان سوز، به این دیکتاتوری عظیم ذهن تو که با اشک های یک زن که میدانستی دوستت دارد، به رحم نمی آید. آرامتر صله را قطع نمیکند. مهربانانه تر خداحافظی نمیکند. صحنه ای را که در جوار دانشکده معماری، صبح روز دوشنبه هشتم اردیبهشت داشتیم را فراموش نخواهم کرد. اتفاقا، حالا که پرده احساساتم دریده شده و کنار رفته، آن صحنه را واضح تر میبینم. دختری تکیه داده به دیوار، پشت سر کسی، گریه میکند و آرام میگوید: نرو. خیلی غمانگیز است. اکنون که اینها را مینویسم، متاثر شده ام. اما نوعی تاثر انتلکتی طور. از این تاثر ها که اروپاییان روشنفکر و صلح طلب هنگام خواندن قحطی ایران در دوره قاجار به چهره شأن می آید. یک جور غمی که انگار از آن مصون هستم و آزارم نمیدهد. چون توانسته ام از آن عبور کنم و حالا صرفا به برگی از خاطراتم در دفترچه ای بدل شده که هیچ گاه نمیخوانمش. نه از روی اینکه ناراحت میشوم، از روی اینکه دیگر چیزی برای عرضه ندارد و به دنیای امروز من نزدیک نیست.
مسئله دیگر برای من زیباییت بود. چیزی که نمیتوانستم از آن فرار کنم. راهکار من برای رهایی از این ظاهرگرایی ذاتی انسانی تکرار تو بود. صحنه های تورا مدام از جلوی چشمم رد میکردم. یک صحنه، هنوز در نظرم باقی مانده بود: نمایش ایستاده تو در ردیف اول، در کلاس ۲ ساختمان فیزیک ، پیش از امتحان پایانترم الکترودینامیک. سرت پایین بود و داشتی با خودکارت ور میرفتی. آنقدر آن صحنه را مرور کردم که مزه اش را از دست داد. یاد زیبایی هایت بخیر و حالا دیگر، به سلامت!
به هر حال، سر کردن با تو چاره ناپذیر بود. چیزی در درونت بود که در مقابلش هیچ راهکاری بلد نبودم. نمیدانستم باید چطور با تو رفتار کنم. هرکاری میکردم آن چیز، درونت تریگر میشد. من فقط به شیوه خودم بلد بودم تورا دوست بدارم. به همین سادگی.
زمان بهترین دارو است. بدن کار خودش را خواهد کرد و سیناپس هایی که متعلق به ما بوده اند از بین خواهند رفت. صبوری واقعا چیز خوبی است. خیر این مسئله برای من در همین بوده که یادم داد عجول نباشم.
برایت آرزوی شادی میکنم و امیدوارم همیشه خوب باشی. در روزی بزرگ به هم خواهیم رسید و به یکدیگر به پاس روزی بزرگ در گذشته لبخند خواهیم زد. تا آن روز!
با احترام، ر.