تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۲:۴۳ دقیقه بعد از نیمه شب

در حیاط را باز کردم. سطل اشغال کوچه مقداری پایین تر بود. آمدم پابرهنه بروم در خیابان، بعد یادم آمد به ساعت ۶ صبحی در سالهای دور شیراز که روزی با کسی در خیابان های ارم‌، روی آسفالت سرد کوچه پابرهنه راه رفتیم تا حس جدیدی تجربه کنیم. آن زمان به چه چیزی فکر میکردم؟ یادم نمی آمد. فقط تصویری از گل کاغذی های بنفش خانه ی آنسوی خیابان یادم است. شب قبلش را اما به یاد می اورم. با خاطره روی تخت نرگس نشسته بودیم در کنار هم و چت میکردیم. صحبت از این بود که اگر با آن کس سیگار بکشم جلوه ام بد به نظر می‌رسد یا نه؟ افکار پدر مادر هایمان را داشتیم. دو نخ سناتور شرابی داشتم و آن موقع سیگاری نبودم. خاطره هم نبود. خاطره در پاییز دو سال بعدش سیگاری شد. وینستون لایت میکشید، دم در بالکن اتاق در خوابگاه شماره ۱۱. یادم است که نمیتوانست حبس کند و سرفه اش می‌گرفت و من روی تخت، روبرویش می‌نشستم و به او می‌خندیدم. چند شب پیش پیام داد که ریحانه، ۳ سال از اونموقع‌ گذشته. گفتم اره. کجا بودم؟ اها، دمپایی پوشیدم و رفتم تا سطل زباله و پاکت سیگارم را انداختم دور. در مسیر برگشتن که کوتاه هم بود به این فکر میکردم که چرا آنقدر سیگار کشیدن در موضوع هایم پر تکرار است. خب چون تنها کاری است که این روزها میکنم. نمیدانم. در حیاط را قفل کردم و به بشقاب خالی نگاهی انداختم. با عزیزی نشسته بودیم و شربت ویمتو و شلیل و گیلاس و هندوانه میخوردیم. اسمش را گذاشتیم شب قرمز و به موضوعاتی پرداختیم که از بیرون غیر ضروری به نظر می‌رسیدند. واقعا چه چیزی ضرورت داشت؟ نمیدانم. پیشتر پیامی را از دوستم دریافت کردم که خبر از اوضاع نا به سامانش میداد. می‌گفت یک مهمانی جور کن تا برویم. من باید انتقام کاری که دوست پسرم با من کرده را بگیرم. حقیقتا دوست پسرش کار بدی نکرده بود. طرف شکاک و بی اعتماد و حساس ماجرا ، دوست من بود. گفتم باشد. چند تماس گرفتم اما کسی قرار نبود در این ایام مهمانی بدهد. خبری از مهمانی های پولی خانه باغ های بریم و امیرآباد گرفتم ، اما همه نهی کردند که جو بسیار بدی دارد و اتفاقا چون در روزهای عزای محرم هستیم، بگیر بگیر زیاد است. همان لحظه دوستم پیام داد که رویت حساب میکنم. و من ماندم و کارهایی که از دستم بر نمی آمد. چند ساعت قبل تماسی گرفتم با کسی و قرار شد فردا صبح برویم یوگا ثبت نام کنیم. چند کوچه پایین تر از خانه ما یک باشگاه جدید زده اند که مربی خوبی دارد. در این بین، با عزیزانم در جوار مادر بزرگم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. بچگی ام بسیار آرام و بی دردسر بوده ام. فقط اتاقم را تمیز نمی‌کردم و قابلیت این را داشتم که ساعت ها در یک پوزیشن بنشینم و نگاه به دیوار بکنم. بازار که می‌رفتیم من هیچوقت چیزی نمی‌خواستم که برایم بخرند. در مهمانی ها هم آرام یک گوشه می‌نشستم و چیزی نمیگفتم. در مهدکودک، به جای اینکه بازی کنم، همیشه نشسته بودم در باغچه و با دوستم حرف میزدم.همیشه مورد آزار و اذیت دختر عمویم قرار میگرفتم. دعواها را او شروع میکرد و من میرفتم در اتاقم در را میبستم و منتظر میشدم تا برود. او از پشت در جیغ جیغ میکرد که الان می آیم داخل. و من از اینور عربده میزدم که ولم کن. حتی یک بار مرا پرت کرد داخل شط. خیلی خنده دار بود. سیزده بدر ۱۶ سال پیش، ما کنار آب ایستاده بودیم و بعد هولم داده بود داخل نهر عمیق. آب های آن منطقه روستایی خطرناکند. برای همین پدربزرگم نگذاشته بود کسی از پسر ها برود شنا کند. سوپرمن های پوشالی عزیزم وقتی دیدند من افتادم داخل آب ، همگی پریدند تا نجاتم بدهند. مرا آوردند بالا و بعد خودشان دست شنا زنان دور شدند و رفتند تا به شیطنت هایشان برسند. بعد ها وقتی بزرگ تر شدم، این سکوت و کم‌حرفی و صمیمیت درونی ای که با بقیه اعضای خانواده داشتم باعث شده بود تا کسانی نسبت به من سوظن داشته باشند. ولی من فقط ۱۴ سالم بود و برای این بازی های بزرگ ، خیلی بچه بودم. در ذهن بقیه اما ناپختگی ام درک نمیشد. همین باعث شد که هرچقدر بزرگ تر شدم ، مجبور باشم احتمال خطا نسبت به خودم را در خانواده پایین بیاورم. و همین باعث شده بود بقیه، حساب جداگانه ای باز کنند. در امورات مختلف ازم مشورت می‌گرفتند، واسطه ام میکردند، دردهایشان را به من می‌گفتند. کارهایی به شدت سخت که الان فکر میکنم در مغز آنها چه می‌گذشت که یک سری وظیفه اینچنینی را روی دوش بچه ای ۱۷ ساله می‌گذاشتند. به جای ان، جامعه محلی بود برای ریختن کرم های درونی ام. دو پاره شده بودم. کارم به جایی رسید که در دبیرستان میخواستند اخراجم کنند. پدرم وقتی نامه اخراج را دید، باورش نمیشد. چطور ممکن بود. یادم است با قیافه متعجب دم دفتر مدیر مدرسه ایستاده بود و نمی‌دانست چه بگوید. به هرحال، سالیانی گذشت و ما اکنون در اتاق مادربزرگ نشسته بودیم و به آن روزگار میخندیدیم.
در گروه دپارتمان فیزیک شیراز ساعت ۱ و نیم شب کسخنده می‌زدیم. قبح همه چیز شکسته شده بود. راجع به ازدواج یکی از استاد های محبوبم حرف می‌زدیم و اینکه چقدر عاشقش بودیم و دوستش داشتیم و حیف شد که زن گرفت و حالا آمار زیدی را کسی دارد یا نه. راجع به ازدواج آن استاد منفور دیگر صحبت میکردیم و اینکه چند روز پیش یکی از بچه ها رفته بود دفتر خانمش، و دیده بود صداهایی می آید و استاد مذکور هم آنجا بوده و می‌گفتیم سنش برای اینکه روی میز کارهایی بکنند زیاد است. اما اگر میکند، دسخوش، دل خجسته ای دارد. راجع به ماجراهای عشقی و دراماهای بچه های جدید صحبت میکردیم و یک به یک به مکالمه میکشاندیمشان و می‌گفتیم کلاس ۳ و ۴ خوش میگذرد؟ کلاس های خالی دانشکده مخصوص دانشجوهای دکترا که همیشه خالی است و از روی محبت می‌دانستیم وقتی زوجی آنجا می‌روند کسی نباید صدایش را در بیاورد. افتادیم به بازی کردن در گروه با ربات های تلگرامی و یاد روزگاری را زنده میکردیم که کرونا بود و تنها راه ارتباطی و خوشی ما همین بازی های اطلاعات عمومی بودند که دور هم پلی میکردیم. از زهرا سراغ زیدش علی را گرفتم که دفاع کرده است یا نه و از حامد سراغ سینا که حالش چطور است و چقدر بچه خوب و پاکی بود و اگر آیدی اش را دارد بدهد تا مستقیما حالش را بپرسم. مریم کجاست و ساقی اکنون در ایتالیا چه میکند و ما چقدر گذشته گرا هستیم و همگی قبول داشتیم. و آهای سمانه پروپوزالت با دکتر زینب.ر به کجا رسید.
دراز کشیدم. دلم برای تمام روزهای گذشته تنگ شد. سنگینی عمر را روی سینه ام احساس میکنم.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان