تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۵:۰۰ صبح

با ر. حرف می‌زدیم. می‌گفت اینجا مثل قدح دامبلدور است، سرت را می‌کنی داخلش و همه چیز را میبینی و از نو تحلیل می‌کنی. گفتم اینجا شبیه چاه امام علی است، سرم را میکنم داخلش و جیغ میکشم. گفت کاش چاه امام زمان بود، حداقل به آرزویت می‌رسیدی. چقدر دوست دارم بدانم فصل بعدی زندگی ات چطور است.نمیتوانم صبر کنم. گفتم ر.! به اندازه کافی زندگی ام سریع نمی‌گذرد ؟! به اندازه کافی ماجرا ندارم؟ گفت چرا، نمیدانم چطور تحمل می‌کنی. گفتم حتی در حالت اوتوپایلت هم نمیروم جدیدا! حالت اوتوپایلت حالتی است که در آن مغزت خاموش میشود و همه چیز ناخودآگاه صورت میگیرد. از روی عادت. این ترکیب را اولین بار در کافه ساعدی نیای تجریش با ر خلق کردیم. من قبلا ها خیلی اوتوپایلت میشدم. نوعی دیسوسیشن، حالتی که تجزیه شدن در آن به خوبی مشخص است. ر. گفت همه اش خودآگاهی. 
صبح شده است. دیگر ستاره ای در آسمان نیست. رنگ آسمان به رنگ روزیست که روبروی پاساژ ولنجک با دوستی ایستاده بودم و به کوه های دور نگاه میکردم. آهنگ قصه گل و تگرگ قمیشی را گذاشته ام روی تکرار بی نهایت. یادم به روزی در باغ فردوس افتاد که با دوستی نشسته بودیم و چشم دوخته بودیم به عمارت روبرویمان و این آهنگ را گوش می‌دادیم. به یاد مادرم افتادم. این آهنگ را همیشه به یاد او گوش میدادم. اکنون به یاد مادرم و به یاد یک فرد از دست رفته آن را گوش میدهم. من آنقدر جالب هستم که ترک نشوم. خنده ام میگیرد. حتی نمیتوانم به خوبی قربانی پنداری کنم.

راستی این خیلی جالب بود:

https://iranologist.blogfa.com/post/33

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان