تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

تا چایی دم بکشد

مینا پیام داد که تماس بگیریم. چند روز پیش قرار بود صحبت کنیم اما چون خانه ما شبیه کاروانسرا است و آدم ها غیر مترقبه می آیند و میروند نمیشد. وقتی بوشهر بود، خانه آنها هم همینطور بود. حالا که امریکاست، دلش برای شلوغی ها تنگ میشود.
در واتساپ که قطع و وصلی داشت. لینک گوگل میت فرستادیم، و دیدیم تصویر را به کل باید قطع کنیم چون اینترنت ایران هنوز هم خراب است. نیم ساعت حرف زدیم، او می‌گفت پیپرش را دارد مینویسد و خوشحال است که دیگر کمی میفهمد چه میکند و خنگ نیست دیگر و من میگفتم نه عزیزم تو کار فوق العاده ای کردی و کار خیلی سختی رو خیلی خوب تموم کردی. و من میگفتم با فلان استاد فلان شد و کلاس آیلتس ثبت نام کردم و فلان چیز را دارم یاد میگیرم و هر شب خواب میبینم که استادم به من می‌گوید خنگم و او می‌گفت نه عزیزم تو حتما از پس این مسائل برمیایی. بعدش هم به این طرحواره های دردناک مان که همیشه مارا مجاب می‌کرده که احمقیم خندیدیم. متاسفانه باز هم خانه ما داشت مهمان می آمد. با ۷ ثانیه دیلی در انتقال صدا و بدون تصویر، آرزوی شادی کردیم برای هم و تلفن را گذاشتیم.
یاد یک خاطره افتادم. در اتاق شماره ۶۳ خوابگاه شماره ۱۱ حوالی نیمه شب نشسته بودیم. مینا گفت بیاید نفری یک جمله بگوییم، نفر بعد جمله را ادامه دهد و اینطور یک نامه طولانی بنویسیم که همیشه به یادمان بماند. او جمله اول را گفت، من ادامه دادم، خاطره جمله بعدی را گفت، بعد او یک جمله گفت، من یک پارگراف گفتم، خاطره یک کلمه گفت و همینطور تا پایان رفتیم و نوشتیم روی یک کاغذ چرک نویس که پشتش معادلات کیهان شناسی نوشته شده بود.
یادش بخیر. طبق معمول، آن نامه را هم گم کردم.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان