تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

تهران در سفری بدون برنامه ریزی قبلی

روز پنجشنبه از خواب بیدار شدم و حس کردم باید بروم تهران. مثلا، وسایل خابگاهم را جمع کنم. نه، وسایل خوابگاه مهم نبود. چیزی مرا به تهران میخواند. نوعی ماجراجویی پسا جنگ.
پیش خودم فکر کردم خوب است در این مسیر یک ساعته، چیزی بخوانم. در کتابخانه ام دنبال کتاب میگشتم. چشمم به کتابی نازک افتاد که نامش بود ائورا، از نویسنده ای مکزیکی تبار به نام فوئنتس.این هم دقیقا از کتاب هایی بود که می‌دانستم خودم نخریده ام. صفحه اولش را باز کردم. نوشته بود از احمد برای ریحانه، در آبی. و از بهروز برای نعنا، در خاکی. شوخی قدیمی علیرضا را شناختم. اما مطمن نبودم که اوست یا نه. آبی، نام مجموعه ای در شیراز بود خیلی سانتی مانتال و باکلاس که ما گاهی به آنجا می‌رفتیم تا روحمان تازه شود. بی تکلف نبود، اما زیبایی خیره کننده ای داشت. نقش و نگار های روی سقف آبی و سفید بودند و از پایین تا بالا قفسه های خورده بود، پر از کتاب های نوی چاپ جدید. کافه ای هم در پشت کتابفروشی قرار داشت که محیط تاریک و نفس گیری را بر تو احاطه میکرد. ما یکی دوبار بیشتر کافه آنجا نرفتیم. نور، چیز قشنگی است که مجموعه آبی به آن اهمیتی نمی‌دهد. تاریخ پایینش خورده بود ۲۶ آذر ۰۰. از سپیده پیگیر شدم که مطمن شوم بهروز همان علیرضا است، و بعد بحث گره خورد به اینکه انشب در کافه خانه خوشمزه چه کسانی را دیدیم و چه اتفاقاتی گذشت و چه ارتباطاتی بعد از آن قطع شد. آنجا اولین مواجه من با احمد بود. همسر سپید. جریان کتاب هم این بود که احمد برایم انتخابش کرده بود و علیرضا خریده بودش. کتاب در مورد تاریخ‌دان جوانی بود که به فرانسوی تسلط کامل داشت. لذا اکثر دیالوگ های که در کتاب می‌دیدم فرانسوی بودند چون پیرزن قصه میخواست جوانک را تست کند ببیند واقعا فرانسه بارش است یا نه. این زن میخواست داستان شوهرش را که ژنرالی بود در دوره ناپلئون سوم به اتمام برساند.دست نوشته ها ویراستاری شوند و جمع بندی صورت بگیرد. دختری به نام ائورا نیز در آن خانه بود. اولین مواجه فیلیپه با ائورا اورا مدهوش چشمان سبز رنگ دختر کرد. دلباخته شد. داستان پیش رفت و انها باهم همبستر شدند و ائورا به او گفت قول می‌دهی هیچوقت ترکم نکنی و همیشه دوستم بداری؟ فلیپه گفت: همیشه ائورا. قول میدهم. دیالوگ ها به ذهنم آشنا می آمدند. انسانی را میشناسید که این دیالوگ ها به ذهنش آشنا نیایند؟ بعید میدانم. داستان پیش رفت و انتهایش این بود که مرد فهمید ائورا همان پیرزن است و خودش، همان ژنرالی که پنجاه سال پیش فوت کرده بوده. در صحنه آخر به تخت پیرزن میرود، اورا در آغوش می‌کشد و میگوید هیچوقت از پیش تو نمیروم. داستان که تمام شد به پیوست ها رسیدم جایی که نویسنده توضیح میداد چطور به ائورا هویت بخشیده. نویسنده گویی باور داشت درون مایه داستانش در آثاری از قدیم نهفته هستند و در به در دنبال آن ها میگشت تا داستانی چینی توجه او را جلب کرد که اتفاقا نمونه تقریبا یکسانی از آن را در فیلمی فرانسوی چند سال قبل دیده بود. مردی به جنگ میرود و از معشوقه اش جدا میشود. بعد از هفت سال برمیگردد و میبیند خانه اش خراب شده است. زنش را صدا میزد و زن پاسخ میدهد و میگوید: آمدی. همبستر میشوند و پس از هم‌آغوشی زن به او میگوید ترجیح میدادم به جای اینکه در امید آمدنت از عشق دیوانه شوم، با فکر به اینکه مرا فراموش کرده ای در شیدایی بمیرم. مرد به او میگوید که چرا دیر آمده و زن به او گفت می‌دانستم در پاییز همدیگر را خواهیم دید. صبح که مرد از خواب بیدار میشود زن نیست. از اهالی میپرسد و به او میگویند همسرت تنها کسی بود که تا لحظه آخر در روستا باقی مانده بود. او چندین سال است که مرده. با خواندن این قسمت ها دیدم دارد صورتم میسوزد. شوری اشک پوستم را خیس کرده بود. زنگ زدم و داستان را برای خاطره گفتم، داستان ۲۶ آذر ۰۰ را هم همینطور. گفت ریحانه میدانستی شب قبلش تولد من بود؟ و من و تو و مهشید و علی و آریا و یک علی دیگر در شهرک آرین در کافه ای نشسته بودیم و جشن می‌گرفتیم. یادم به آن روز افتاد. گفتم اره! تو یک پالتوی سفید پوشیده بودی و مهشید مشکی پوشیده بود و من چرم پوشیده بودم. گفت آره! رژ لب قرمز زده بودی و موهایت چه رنگی بود؟ صورتی ؟ گفتم نه. اونموقع بلوند بود.گفت اره. در همین مکالمات به ولگا رسیدم تا چیزی بخورم.مثل همیشه اکتبر گرفتم. تهران تهران سابق بود اما چیزی مرا در آن آزار نمی‌داد مثل گذشته. تهران هم شهری بود ، مثل شهر های دیگر. و زندگی ای درونش بود، مثل باقی جاها. در ادامه منتظر روز پرماجراتری هستم، هزارکیلومتر از خانه دور تر در دو قرار متوالی دو دوست جدید و قدیمی را میبینم. ب نظر می‌رسد روز خوبی باشد. شاید سری به وحید زدم. چند وقت پیش به من گفت الکل و سیگار و جنگ را داریم، معشوقه اش را خودت بیاور. میروم و میگویم وحید جان، این هم یک دوست خوب، اما بیخیال معشوقه دیگر.بیخیال!

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان