تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۱۱:۵۷ دقیقه شب

با سامی و مهرناز در مسیر راجع به همه چیز صحبت میکردیم. سامی مدتی در آرایشگاه کار میکرد، می‌گفت مردهایی می آیند برای روز عروسی که اصلا دوست ندارند ازدواج کنند، بعضی ها هم می آیند و میگویند بعد از چند سال به دختر مورد علاقه شأن رسیده اند ولی من حیث المجموع، همه شأن بعد از مدتی کلافه و به گا رفته آخرین تایم آرایشگاه را رزرو میکنند و می آیند میگویند این زن همه اش از ما پول میخواهد و همه اش باید کار کنیم. ما هر سه خندیدیم و سامی ادامه داد که این مرد ها واقعا پر رو هستند، من هم مردم اما اگر به مرد ها رو بدهی سوارت میشوند. برای یک مرد یک کادو بخر، تا دیگر او را نبینی و مجددا زدیم زیر خنده و هرکسی از درد خودش یک خاطره در این موضوع تعریف کرد. سر خیابان پیاده شدیم و از سامی تشکر کردیم و برایمان بوق زد و رفت. وقتی رسیدیم خانه، مهمان داشتیم. سلام و احوال پرسی کردیم. بعد رفتیم در اتاق و تا لباس در می آوردم باز مهمون رسید. آمدیم بیرون سلام و علیک کردیم و در آشپزخانه مشغول حرف زدن شدیم. بابا گرسنه اش بود، هوس گوجه ی سرخ کرده کرده بود. این مرد انگار هر روز میخواهد بزاید. گفتم گوجه نداریم، برایت مرغ و برنج و اینها درست کنم؟ با حالت قهر نشست و گفت نمیخواهم. گفتم فلان چیز را درست کنم؟ گفت نه، نمیخواهم. بعد در زدند و مهمان آمد. پسر عموی کوچک تازه به دنیا آمده ام را آوردند خانه و همه دورش جمع شدیم.بچه! وقتی دیدم از شدت ذوق پاره شدم. در حجمه قربان صدقه ها صدا به صدا نمی‌رسید اصلا. بچه کوچک بود، اندازه یک دست، اندازه فلاسک چایی، اندازه جعبه کوچک لوازم ارایش، بچه کوچک بود و خوابیده بود و ما مثل کولی ها دورش می‌چرخیدیم. بعد دیگر شروع کردیم روبوسی با همدیگر. به پسر عمویم که رسیدم بغل کردم و خندیدیم و گفتم میدانستی ارثتان کمتر شد حالا که تیام بدنیا امد؟ گفت ها حالا چیکار کنم، به دختر عمویم هم گفتم و هر سه زدیم زیر خنده. بقیه رفتند در اتاق مادر بزرگ و دیگر جا نبود بروی شربت پخش کنی. سینی را می‌دادی و دست به دست می‌چرخید. برای بابا گوشت چرخ کرده و قارچ و اینها سرخ کردم در مایه های مایع ماکارانی و گفتم بخور باباجان. نگاهی کرد و گفت نمیخواهم. و بعد در حالت قهر نشست. مرد های دیگر سینی را از دستم گرفتند و داد زدند که خیلی خوشمزه است! و شروع کردند خوردن. بابا هنوز هم چیزی نمی‌خورد. بقیه همهمه میکردند و سر ب سرش می‌گذاشتند و من هم ایستاده بودم و میگفتم خب فلان چیز را درست کنم؟ فلان چیز را درست کنم؟ و چیزی نمی‌گفت و فقط می‌گفت نمیخواهم، نمیخواهم. گفتم باشه. در آشپزخانه ایستاده بودیم و حرف میزدیم، یکی از داخل اتاق گفت ریحانه چقدر لاغر شدی! یکی دیگر گفت رژیم گرفته ای؟ گفتم نه غصه خورده ام. یکی از داخل اتاق داد زد شوهر میخواهد و همه زدند زیر خنده. منم خندیدم. تلویزیون روی شبکه mbc2 بود و بتمن نسخه رابرت پتینسون پخش میشد و همه این مردها نشسته بودند و نگاه میکردند و هر اتفاقی می افتاد یک دادی می‌زدند. مهرناز گفت جای زیدم خالی است، گفتم امین خودش بتمن است. اتفاقا یادمان افتاد زمستان که به تهران آمده بود، از مغازه های انقلاب رد می‌شدیم و من گفتم نگاه کن آن ماشین زرد فلزی چقدر قشنگ است! او هم یک ماشین اسباب بازی فلزی بتمن خرید برای امین. حسن از خانه رفت بیرون و من و مرتضی و مبینا و مهرناز در اتاق نشستیم به پاسور بازی کردن. گفتم وای مرتضی میثم لعنتی چقدر خوشکل است! گفت دقیقا سلیقه توست، کلاسیک و درونگرا و اتفاقا بیمار روانی! ما از خنده ریدیم در خودمان گفت اگر بخواهی پیچجش را بهت میدهم گفتم نه.گفت بنیامین هنوز منتظرت است! گفتم بنی؟ همانی که باکره بود؟ از خنده ریده بودیم و دست اول را باختیم به مهرناز که همیشه جر زن است و برگ های سر را میگذارد زیر دست اول و هرچقدر هم بر بزنی، آخر به خودش می‌رسد. حسن با یک پلاستیک بزرگ اندازه هیکلم، گوجه آمد داخل. برای بابا گوجه سرخ کردم و در حینش چیزهای خنده دار خانوادگی، یعنی چیزهایی که اگر در جمع بگویی جنگ میشود و باید در یک محفل خاص که گاردی ندارند نسبت به پدر مادرشان بیان کنی، را می‌شنیدم و می آمدم در اتاق میگفتم و میخندیدیم. مادر و پدر هم را مسخره میکردیم و به دل نمی گرفتیم چون حقیقتا مادر و پدرمان مسخره بودند. بابا از حالت مظلوم خارج شده بود و راجع به سیاست و جذر و مد و هوا و کی برویم ماهیگیری بحث میکردند. غذا را برایش گذاشتم. خوشحال شد و شروع کرد خوردن و گفت اگر نیایی با من بخوری نمی‌خورم. گفتم عزیزم، بخور. به اندازه کافی ذله ام کردی. آمدم داخل اتاق تا دست بعدی را بازی کنیم، پسر عموی کوچک ۱۳ ساله ام همه را کوت کرده بود. لعنتی خیلی خوب بازی میکند.خیلی هم خوب می‌رقصد. خیلی هم زبان باز و دودره باز است. اما تو همیشه حرف هایش را باور می‌کنی و میگویی حتما راست میگوید. حکم خشت است و دست آخر را بازی میکنند، همه دارند میروند و حالا شب است و میشود در حیاط در سکوت نشست و سیگار کشید. شاید کتابی هم خواند.شاید به کسی هم فکر کرد.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان