تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۱۲:۵۰ دقیقه بعد از نیمه شب

ببینید، هرکسی یک لم دارد برای بازی کردن. ما سه تا، ثابت بودیم و بقیه می آمدند و جایگاه چهارم را اتخاذ میکردند و ما باید با لم آنها کنار می آمدیم. من و مرتضی روبروی هم بودیم و مهرناز یک بار یار لیلا بود که توانستیم ببریم. یک بار یار الهام بود ک باز هم ما توانستیم ببریم. هرکدام یک لمی داشتند، لیلا در سکوت بازی میکند و معمولا محافظه کار است و هیچوقت لازم نمیکند. الهام در دادو بیداد را باز میکند و بازهم محافظت کار است و میگذارد حکم ها بمانند تا زمانی که بتواند یک دست همه را لازم کند. شبیه هم بودند و ما توانستیم ببریم. اما توفیق، نه. توفیق، آمد داخل بازی و نشست روبروی مهرناز. من و مرتضی یک نگاهی کردیم و گفت ریحانه، بابام... گفتم چکار کنیم. توفیق نطق همه مان را برید و شروع کرد دست دادن و داد من بر بزنم. توفیق اصلا محافظه کار نیست و اصلا اصول یکسانی ندارد و واقعا هجومی بازی میکند و سریع بازی میکند اصلا دست هارا نمی‌بینی و باید سریع برگ بندازی وسط و تازه باید موش را بگیری که دزدی نکند. یهویی میبینی سه دور است تک اسپیک دارد بازی می‌شود. یک هویی میبینی همه حکم های دست های برده شده را کرده داخل دستش و برگه های دیگر را جاداده داخل دست های برده شده. یعنی ب جرعت میگویم بزرگترین جر زن ها به پای این نمی‌رسند و مهرناز که اصلا خفه شده بود و هیچی نمی‌گفت و اینطور بود که وقتی من کلی حکم در دستم بود باز هم باختیم. من بلند شدم بروم غذا بخورم و الهام نشست سر جایم. صدای جیغ و داد از اتاق بود که می آمد. هی کوت میشدند، هی کوت میشدند، هی پرکوت میشدند. الهام جیغ میزد و توفیق عربده میزد و مرتضی فوش میداد و مهرناز داد میزد و اصلا انگار ما نشسته بودیم وسط مسابقه اسب سواری و شرط بندی کرده بودیم یک مشت آبجو و زن ارزان و سیگار دست پیچ دورمان بود و قلب ها افتاده بود در شورتمان و منتظر بودیم ببینیم دست بعدی چه میشود. توفیق، اصول ندارد. ولی ب نظر می‌رسد که اینطور نیست. اصل او، همگامی در لحظه است و استفاده از تریک های حیات، آن هم در لحظه.
واقعا شب خوبی است. بچه را دارم از نزدیک نگاه میکنم. خیلی نرم است. میتوانم بخورمش. دلم بچه میخواهد. دلم میخواهد بچه ام بعدا از توفیق یاد بگیرد چطور پاسور بازی کند: چطور در لحظه، تصمیم های مناسب حیاتی بگیرد.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان