رشید طاها شعری را از دحمان الحراشی، شاعر الجزایری مقیم فرانسه در سال ۱۹۷۹ به صدا در آورد. گویی زنگی که جان همه مهاجران عرب را به لرزه در می آورد. نه فقط انها، بلکه تمام کسانی که روزی رفته اند. قطعه یا الرایح فقط برای کسانی که یک جابجایی در جغرافیا را تجربه کرده اند نیست. بلکه در معنایی دیگر، برای کسانیست که از حقیقت آزاد و اصیل خود دور شده اند و به دیار الگو ها و چرخه ها کوچ کرده اند. کسانی که در معابد ذهنی شان، بت هایی دارند و کسانی که در دست های قدرتمند اسطوره ها اسیر شده اند و امتداد آنها را در دیگرانی واقعی، تجربه میکنند. برای همه کسانی که انتخاب هایشان از آن خودشان نیست بلکه الحاقیست از جبر زمانه که انکار ناپذیر است. برای تمام کسانی خوانده که بهای چیز هایی را میدهند که در اختیار خودشان نبوده و در ادامه، با همان باور ها به زندگی انسانی خود تن داده اند. رشید طاها از وطن جغرافیایی حرف میزند، و من از وطنی دروغین که در درون است. از مهاجرتی سخن میگویم که شاید عمرم، کفاف اتمامش را ندهد. از مکاشفه ای که شاید اگر سیصد سال زندگی میکردم نمیتوانستم به آن برسم. انسانم و قدم به آسمانی خواهد رسید که نهایتا ۷۰ سالش مفید است. اما اشکالی ندارد. این را هم میپذیرم. اشکالی ندارد. دیپورت میشوم، اما اشکالی ندارد. مدارکم را خودم پاره خواهم کرد از فشار، اما اشکالی ندارد. پولم را خرج الکل خواهم کرد از ناتوانی، اما اشکالی ندارد. ما به پیش میرویم و دوست عزیز، مصطفی علی محمدی، روزی برای من نوشتی که خوش باش چون تا ۶۰ سالگی ات را اکنون دیده ای و من به تو میگویم نه مصطفی علی محمدی. من اینطور که تا الان دیده ام، به استقبال شصت سالگی ام نمیروم. جور دیگری خواهم رسید. و ان، جوری است که دوست دارم در آن حقیقتا آزاد باشم.