يكشنبه ۲۳ تیر ۰۴
وقتی صبح، ساعت ۹ به کوچه صالحی رسیدم، تصویری را از خودم دیدم که توقع نداشتم: واقعا خوشحال بودم! خنده بر لب از جاهای مختلف عکس و ویدو مسیج میگرفتم و میخندیدم. به همه خاطرات رجوع میکردم و همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشد.خاطرات واقعا شیرین و خاطرات بسیار دردناک. من به هردوی آنها میخندیدم و میگفتم یادش بخیر. فکر میکردم حالم خیلی بد شود. فکر میکردم بشینم و گریه کنم. فکر میکردم تا هفته ی بعدی ماتم بگیرم. اما اینطور نبود! آهنگی گذاشتم و دو نخ سیگار کشیدم سر همان جای همیشگی ام.متاثر زیبایی هایی بودم که آنجاها رقم خورده بود. بعد رفتم خوابگاه و اگر یادتان باشد گفتم مسئله جمع کردن وسایل خوابگاه نیست و همینطور هم شد. اصلا نیاز نبود وسایلی جمع کنیم. تعجب نکردم. تازه خوشحال هم شدم که نیاز نیست زحمت زیادی بکشم. به طبقه چهارم رفتم و در اتاق را با کلید زاپاس سرپرستی باز کردم. بچه ها ریخت و پاش هایم را جمع کرده بودند. از پله که رفتم بالا، بغل تختم فاجعه بود. من مشکل کنترل قند دارم.اکثر اوقات در حال خوردن دلستر هستم. این اواخر که تهران بودم به خاطر شرایط بحرانی ام کل خوراکم در دلستر و سیگار خلاصه میشد. شیشه هارا از بغل تخت آوردم پایین. یادم آمد این اواخر در اتاق هم سیگار میکشیدم و دیگر برایم چیزی مهم نبود. حتی سرپرست هم فهمیده بود و من اذعان کرده بودم که بله! نمیتوانم خودم را کنترل کنم. و به نوعی با من کنار آمده بودند. بیشتر پاکت ها مال انمموقع بود. آنها را هم آورم پایین. و تمام لباس هایی که در کمد چپانده بودم را ریختم روی زمین و مشغول جمع کردن شدم. لباس های خاصی که با آنها یادگاری های ناراحت کننده ای داشتم را ریختم دور. تی شرت ها، شلوارک ها و شورت ها و سوتین ها و شلوار ها. پیراهن ها را هم همینطور ولی بعضی هایشان را یکی دو بار بیشتر نپوشیده بودم. برای همین گفتم بعدا بدهم به کسی.از حجم مصرف گرایی ام تعجب کرده بودم. هرچه را هم که ذره ای کلفت و ضخیم بود گذاشتم بماند تا بارم را سنگین نکنم. چمدان را با چیزهای نازک پر کردم و برادران کارامازوف را هم چپاندم تنگش و آن کتابی که از امیل چوران خریده بودم و هنوز نرسیده بودم بخوانمش. چشمم به یک کامیک بوک زرد رنگ افتاد. هدیه ای بود از کسی که بازهم صفحه اولش چیزی نوشته نشده بود. نا امیدانه به این بی دقتی نگاهی کردم. به نظرم باید همیشه چیزی نوشته بشود. خودم هر وقت به کسی کتابی میدهم صفحه اولش را لب تا لب پر میکنم. شعر از خودم در میکنم یا متن تأثیرگذاری مینویسم یا اگر اینها هم ننویسم، مینویسم که در کجا هستم و چه کسانی دورم هستند و هوا چطور است و چه ساعتی است و دوستت دارم دوست عزیزم. مگر اینکه آنقدر با فرد در لحظه و حضور باشیم که فراموش کنم چون مداوم هم را میبینیم و سعی میکنم حداقل خاطراتی به جا بگذارم که جای آن ننوشتن را پر کند. مگر اینکه تصور کنم هرگز به لحظه ای نمیرسیم که هم دیگر را نبینیم. به هرحال آن را هم چپاندم در کیفم و از اتاق زدم بیرون. چمدان را همان پایین گذاشتم تا بروم گشتی در شهر بزنم.