کافه ذهن زیبا تعطیل بود. آنجا پاتوق هر شبم شده بود و هر شب بلا استثنا میرفتم آنجا. اگر مهمانی از شهر دیگر برایم می آمد هم میبردمش آنجا.اما فقط یک بار. چون آنجا را گذاشته بودم برای قرار های تک نفره خودم با خودم، و قرار های دو نفره ام با هم اتاقی شیرازی ام که در مورد مسائل عشقی چسنالع های طولانی بکنیم.یکی از باریستا ها خیلی مهربان و صمیمی بود و دلت میخواست به قیافه همیشه محجوبش نگاه های گذرا بیندازی. آن یکی تخس و یوبس بود و دلت میخواست بزنی در گوشش. گاه گداری صحبت های اندکی میکردیم. به هرحال من و هم اتاقیم کل زندگیمان داشت آنجا میگذشت. چون ما خیلی خیلی چسناله عشقی داشتیم که بکنیم. تعطیل بود و باید میرفتم نزدیک ترین کافه بعدی: کافه بیت. حمیدرضا باریستای آنجا بود و معمولا در ساعات خلوتی زیاد صحبت میکردیم. به ولعصر پا گذاشتم و دیدم در دانشکده دامپزشکی باز است. دلم خواست دودی بگیرم. شرطی شده ام سر یک سری مکان ها. اما این بار به جای اینکه پشت میله ها بایستم، سرم را گرفتم بالا با این حس که تریتوری خودم را حفظ کرده ام و رفتم داخل و روی صندلی روبرو نشستم و سیگاری تش زدم. صحنه نمادینی بود. من از داخل، به بیرون نگاه میکردم. برعکس همیشه. در بسته شد.حس خیلی خوبی داشتم که از موقعیت متفاوتی، چه از نظر مکانی و چه از نظر احساسی به گذشته نگاه میکردم. دیدم در این مدت که نبودیم ساختمان بغل را هم ساخته اند و دیگر ساختمان پشتی که دیوار های سیاه و پنجره های بزرگ داشت دیده نمیشود. همه چیز عوض شده بود. همه عوض شده بودیم. حالا نمیدانستم از کجا خارج شوم. به اطراف نگاهی انداختم و دیدم دری آن دور تر که به دکتر قریب میرسد باز است. خارج شدم و آهنگی گذاشتم. ( در ضمن الان در کافه آهنگ takes a lot دارد پخش میشود که محبوبم است) به کافه حمیدرضا اینا رسیدم و او نبود. یک لیوان آب و یخ، که فرست اوردر این روزهایم است را سفارش دادم و به بیرون نگاه کردم. دلم کیک گردویی خواست و آنها داشتند. با باریستای خانم انجا، و مرد میز روبرویی که جذابیت خیره کننده ای دارد و پسر ظرفشور شروع به صحبت کردیم.