تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

با صدای پرنده های ولعصر۳

در اسنپ به سمت خداحافظی از تهرانم. راننده ابی گذاشته است. راننده هایی که کولر میزنند را تایید میکنم. راننده هایی که صدای آهنگ را بلند میکنند را تایید میکنم. راننده هایی که سیگاری هستند را تایید میکنم. حالا هر سه را این راننده دارد و کاشکی پنجاه و پنج ستاره می‌توانستم به او بدهم. در ضمن، وقتی کولر روشن است و همزمان سیگار روشن، سلیقه موسیقایی هم آنقدر خوب است، واقعا یک لول دیگر است.احسان عبدی پور می‌گفت من پنج ستاره را به رانندگانی میدهم که قصه ای هم برایم تعریف کنند. اگر راننده قصه ای تعریف میکرد پنجاه و شش ستاره به او میدادم.همه ی تجربیات این سفر دو روزه بی نظیر بود. بگذارید قسمتی از مکالمات کافه را بگویم و یک شرح مختصری بدهم:
بحث سر این بود که رضا شاه از بالای کوه نگاه میکرده و میگفته آنجا برای ساختن فلان چیز ، مثلا دانشگاه ، خوب است. ولی آ.خ.ون.د از بالای کوه نگاه میکند و میگوید عه هنوز در آنجا نریده ایم. داستان خنده داری بود، من هم اول خندیدم و بعد گفتم هردو در این بی معیاری ریده اند. مسیح به نظر مردی چهل ساله میرسید. چهره اش شمایل جک نیکلسون در فیلم دیوانه از قفس پرید را داشت، تتوی صلیب کوچکی پشت گوشش بود. قد بلند و لاغر اندام با اینکه می‌گفت ۸۵ کیلو وزن دارد. در جواب گفت این یک قصه است و قصه ساده است و چیزهای قشنگ در سادگی هستند. گفتم ولی این قصه جزئیات ندارد و امکان خطایش بالاست و نمیشود به آن استناد کرد. گفت دنیا ساده است و کسانی که آن را پیچیده میکنند ترسو و ضعیف هستند. گفتم آنها نگرانند از اینکه اشتباهی کنند. گفت فردی که میترسد اشتباه کند ترسو و ضعیف است. گفتم اینها خصایص انسانی اند و نمیشود گفت همه شأن زشت اند. گفت به نظرم هرجا که بیشتر پیچیده شود، گهش میزند بالا و همه چیز خراب میشود. چرا در یک گفتگو باید پیچیده بود؟چرا در رابطه باید پیچیده باشیم؟ گفتم تعاملات ساده در عین پیچیدگی مسائل هنر رندانه میخواهد که هرکسی ندارد و کار سختی است. گفت به نظرم انسان باید همیشه صادق باشد. گفتم صداقت بهترین سلاحی است که میشناسم و قوی ترین. گفت پدر خوانده ای داشتم که در خیابان منوچهری زندگی میکرد، یک روز که هفده ساله بودم آمدم به او گفتم میخواهم خارکسه بازی یادبگیرم، او به من گفت پسر جانم، خارکصه بازی ترین چیز دنیا صداقت است. صادق باش. من و خانم باریستا که زنی بود چهل و چند ساله و ساده رو و منظم و البته اضطرابی و مازیار پسر افغان بیست و خورده ای ساله ریز نقش هر سه خندیدیم و گفتم دقیقا همینطور است! و خارکصه بازی تر آن این است که بدانی صداقت را چجوری بیان کنی. گفت دقیقا. من سفر زیاد رفته ام، اتریش و ترکیه و آلمان و ایران و فلان (جایی که الان یادم نیست) را گشته ام. من بهترین لحظات زندگی ام را ترک کردم و در مهم ترین‌ روزها فرار کردم چون میخواستم بروم و دنیا را ببینم. چون میخواستم بدانم. اما فهمیدم آدم هرچقدر هم که بفهمد باز هم نفهم است. گفتم حالا پشیمانی ؟ گفت نه. من هیچوقت پشیمان نشده ام. خانم باریستا گفت این خوب است که پشیمان نیستی. به خانم باریستا رو کردم و گفتم اره. آدم باید با خودش روراست باشد. حتی اگر پشیمان بشود از روراستی. گفت آره. مسیح گفت من ساز میزنم و آهنگ می‌خوانم و آدم مهمونی برو و مهمونی بده ای هستم و کلا در عشق و حال بوده ام و هستم، روزی دختری شماره مرا گرفت و رفتیم سر قرار. ده دقیقه ای مکالمه گذشته بود و دختر می‌گفت از من تعریف کن! گفتم او نیازش را گفته. گفت آخر من در ده دقیقه میتوانم چه توصیفی از او داشته باشم، تو مرا توصیف کن. روبرویم نشست و می‌دانستم که او واقعا میخواهد توصیفش کنم و می‌دانستم هرچه بگویم به خودشیفتگی او اضافه میکنم.میدانی این جور انسان ها مرا یاد خودم می اندازند، خصوصا وقتی فردی، کاملا با آنها موافق نیست و تسلیم گفته شأن نمیشود. لذا از این لذت اورا محروم کردم و گفتم ادامه صحبتت را بگو.و او دنیا دیده تر از این بود که نداند منظورم چیست. برای همین گفت که دختر را برانداز کردم گفتم بلند شو بچرخ. چرخید و من گفتم خوب است خوب است. و واقعا هم خوب بود. ما خندیدیم، به او گفتم این حرکتش پر از شور زندگی است میدانی دیگر؟ گفت اره و حرکت قشنگی بود. دختر از من پرسید که بیشتر بگویم ، گفتم بقیه اش در تخت مشخص میشود و او جوابی به من داد که آنقدر مستهجن است که نمیتوانم بگویم ولی برای پنج ثانیه هیچ چیز نگفتم. خانم باریستا خندید و مازیار هم گفت پس چرا دختر ها آنقدر با من حرف نمی‌زنند و من گفتم همین که توانسته پنج ثانیه نطق تورا ببرد یعنی خیلی سنگین گفته. گفت آره خیلی سنگین بود و میدانی شب ساعت دو شب با من تماس گرفت و از آنجایی که من زودخوابم، ساعت یازده خوابیده بودم. تماسش را که دیدم فکر کردم کسی مرده است که ساعت دو زنگ زده ولی او پشت تلفن گفت دلم برایت تنگ شده بود. من هم در ذهنم گفتم این چه مسخره بازی ایست دیگر اما میدانی زمانی که ادم ها این موقع با تو تماس میگیرند، چیزی در دلشان است.حسشان قوی است. نباید اذیتشان کنی. گفتم اره، میدانم. خانم باریستا با سر تایید کرد و مازیار به دقت گوش میداد. بعد ادامه داد: دختر به او گفته بود چه پوشیده ای؟ و مسیح جواب داده بود که لباس! می‌گفت آنقدر بدم می آید از گفتمان های سکسی پشت تلفن، آنقدر بدم می آید از س.ک.س چت، آنقدر بدم می آید! والا من چون آدم بازیگوشی بوده ام همیشه دختر در دست و بالم بوده و اتفاقا با یکی از دوسدخترهایم که پنج سال باهم بودیم هر شب شده برای دو ساعت هم را می‌دیدیم و عشق بازی میکردیم اما هیچوقت به این چیزهای جنسی که اینطور بیان بشوند عادت نکرده ام و به نظرم اگر اینکار را بکنم انسان بدبختی هستم! طرف شیفته باشد، عاشق باشد، اما اگر با این مدل کارها و با این مدل توجه خواستن ها، بخواهد آرامش من را بگیرد نمیخواهم! تو دختری، بهتر دنیای دختر هارا می‌شناسی.بازی های روانی ای که بعدا سر آدم می آورند زیاد است: چرا زنگ نزدی، چرا دیر زنگ زدی، چرا دیر امدی، چرا از ناخن جدیدی که کاشتم تعریف نکردی. گفتم چند سالش بود؟ گفت متولد ۷۷ بود. گفتم خب باید بدانی که این بازی های روانی به اینجا ختم نمیشود، بعدا از تو میپرسد چرا با فلانی بودی، چرا فلانی را دوست داشتی، چرا با فلانی خوابیدی، و اتفاقا میپرسد چرا در آینده با فلانی میروی، چرا در آینده با فلانی میخوابی، چرا فلان میکنی، و این خاصه عشق های جوانیست. جایی که تمامیت طلبی، تربیت نشده و من نمی‌گویم حذف شود، میگویم خویشتن داری صورت بگیرد. خودم هم همینطورم، و این خاصیت عشق رومانتیک است. پا شدم حساب کنم، او داشت می‌گفت به نظرم آدم ها باید خودشان باشند، نه آنقدر پیچیده باشند و نه آنقدر نیازمند و سطحی. به او رو کردم و گفتم شاید خودشانند، بعضی از آدم ها، پیچیده اند، و بعضی از آدم ها نیازمند و سطحی. لبخندی زدم و با تشکر از خانم باریستا و مازیار، هر دو از کافه رفتیم بیرون و در جهت های مخالفی حرکت کردیم. من به سمت خوابگاه رفتم و او به سمت فرصت شیرازی.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان