در آزمون تعیین سطح زبان، کارشناس اخرین سوالی که از من پرسید این بود که اگر به اندازه کافی پول داشتی چیکار میکردی؟ گفتم سریعا همه چیز رو ترک میکردم و میرفتم گرانادا. یک شارژ ایرانسل دیویست هزار تومنی میخریدم و به تمام کسایی که میشناختم زنگ میزدم و بعد تلفنم رو جا میزاشتم روی میز کافه.با همین شلوار و پیراهنی که تنمه، بدون اینکه چیزی با خودم ببرم. مطلقا هیچ چیز با خودم نمیبردم حتی عینک افتابیم که خیلی دوستش دارم و اصلا هم بهم نمیاد. بعد که رسیدم اونجا ، مینشستم و منتظر میشدم فلامنکو رخ بده! رقص و موسیقی رو تماشا میکردم و فکر کنم دیگه چیزی از دنیا نمیخواستم. خب این جزعیات طبیعتا باعث میشه شما توی آزمون قبول بشید و مجاز بشید برای اینکه دوره آیلتس رو شروع کنید. همه گیر در گرامر است وگرنه اگر یک ذره قصه گویی بلد باشید کار تمام است. این چند وقت یک مقداری با خودم انگلیسی صحبت میکردم و یادم افتاد که در پاییز در گروه انجمن دانشکده چقدر بد صحبت میکردم! واقعا خنده دار بود. همه هم با دقت گوش میدادند و سعی میکردند واقعا تورا بشنوند و توام که گاو، دست میگذاشتی روی موضوعات سخت مثلا خاطرا چت بازی ات در دوران کارشناسی (که خوشبختانه کوتاه هم بود) و بعد نهایتا میتوانستی یک جمله را خیلی خوب بگویی و آن این بود که اردیبهشت امثال میشود دو سال که نزده ام زیرش. و یادم است که برایم دست هم زدند و من مثل اینهایی که در جلسات NA شرکت کرده اند سر به زیر با لبخند آمیخته به شرم تشکر کردم. پیش بقیه هم بد حرف میزدم اما پشت تلفن با آقای هاشمیه کارشناس نه. تازه، در پاسخ به سوالات قبلی کلی راجع به سریال the wire صحبت کردیم و گفتم توام دیدی گفت اره گفتم خوشحالم که سلیقه مشابهی داریم گفت تو چند بار دیدی گفتم شش بار گفت شخصیت مورد علاقه ات کیست گفتم جیمی مک نالتی. گفت آنقدر ارزشمند هست که شش بار ببینی. گفتم اره و برای بار هفتم هم خواهم دید. داشتم فکر میکردم آیا واقعا به گرانادا خواهم رفت و همه چیز را ترک خواهم گفت ؟ تا با دوست عزیزم فرنود در عمارت روبرو نشسته بودیم و از من پرسید معنی زندگی چیه. گفتم نمیدونم معنی زندگی چیه ولی میتونم بهت بگم چی باعث میشه به زندگی ادامه بدم: داشتن مکالمات خوبی که بعد از آن بخواهی پرده بیاید پایین و دنیا تمام شود.
دو شب قبلش داشتم به این قضیه فکر میکردم. همینجوری در حیاط بودم و فکر میکردم و مینوشتم و فکر میکردم.گه گاهی از چت جی بی تی معنی کلمه ای را میپرسیدم و بعد در میان این یک جا نشینی تصور کردم که همه مان، در یک قصر بزرگیم. از یک جنگ سخت که بارها در آن فیزیکی و منتالی مرده ایم برگشته ایم و التیام یافته، دور همیم و میخندیم. همه! یک ابدیتی در میان آن تصویر میدرخشید. ما همه هم را بخشیده بودیم. حتی بابت اینکه به ما نگفت من را ببخش هم، بخشیده بودیم. حتی بابت اینکه عذرخواهی نکرده بودیم هم بخشیده شده بودیم.دیدم که چقدر این صحنه را دوست دارم. پلکی زدم و ان را در ذهنم جا گذاشتم. و دلم میخواست که میتوانستم واقعا، پلکی بزنم بعد از همنشینی های خوبی که دارم و داشته ام، و پرده پایین بیاید و تاتر زندگی تمام شود. این را همیشه گفته ام عزیزانم این را میدانند.جمله تکراری من است. فرنود عزیز پرسید وقتی که تنهایی هم همینطور است ؟ گفتم نه. این حالت را تنها، تجربه نکرده ام. در ذهنم گفتم یا اگر کرده ام کمرنگ بوده و در خاطرم نیست. همیشه دیگرانی بودهاند.
حالا آیا واقعا اگر پول کافی داشتم، همه چیز را ترک میگفتم و به گرانادا میرفتم ؟ در مکالمه ساعت ها بعدم با جواد در کافه ای در خیابان بزرگمهر راجع به تاثیرات ماشروم و ال ای دی و اکستازی در زیست روزمره صحبت میکردیم. او مصرف کننده قهاری بود. نمیدانم چه شد که ماجرا رسید به موفقیت ها و شکست های عشقی مدت اخیرمان. گفت موفقیتی نداشتم ولی چیزی هست و آن این است که دختری که همه رویش کراش دارند روی من کراش زده است. گفتم خیلی چشم گیر است! خوشحال باش! گفت نه، چون نمیشود. گفتم چرا نمیشود ؟ دلایلی را ردیف کرد و من در سکوت نگاهش کردم و باز پرسیدم چرا نمیشود ؟ گفت چون زیدم پاره ام میکند. گفتم پس زید داری! و او چیزهایی را تعریف کرد و در نهایت گفت ببین، ببین چکار میکنی، زیادی آنست شدم. گفتم اشکالی ندارد. ما هر چند قرن یک بار همدیگر را میبینیم و تا اونموقع یادم رفته است که چه چیزهایی شنیدم. گفتم چرا با توجه به چیزهایی که گفتی ، جدا نمیشوی؟ گفت چون چیزهای زیادی را تجربه کرده ایم که نمیتوانم چشم پوشی کنم و چون هر روز هم را میبینیم. من بروم دانشگاه و بگویم سلام فلانی و غریبه باشیم؟ من هیچ نگفتم و سکوت کردم. گفت ریحانه، نمیدانم. گفتم اشکالی ندارد. و به این فکر میکردم که من میروم گرانادا و همه چیز را سریع ترک خواهم کرد؟ دم دانشگاه تهران روی سکوی المان دانشگاه نشسته بودم و لش لش به خیابان نگاه میکردم و دیر وقت بود و سیگار میکشیدیم. نگاهش کردم و گفتم هنوز هم خودشیفته ای ؟ گفت نه من خودشیفته نیستم! من خفنم و هیچکس مثل من را پیدا نمیکنی که اینطوری ریاضی را گاییده باشد و این همه تجربه دراگ داشته باشد و تازه موسیقی هم بارش باشد و گیتار الکتریک را اینطوری بزند حالا شاید هنوز خیلی نترکونده باشم. لبخندی به او زدم که هنوز خودشیفته بود و گفتم در آینده خیلی نزدیک در ساز هم میترکونی. گفت آره. اره. گفتم نمیخواهی مهاجرت کنی؟ گفت نه. ایران خوب است. میخواهم بمانم. تازه فکرش را بکن فلان طور بشود و فلان طور و فلان طور. و من فکر میکردم، فکر های زیادی در سرم بود که نمیگویم ولی یکی این بود که آیا میخواهم بروم گرانادا و همه چیز را سریع ترک بگویم؟ گفت ریحانه ، به چه فکر میکنی؟ گفتم به چیزهای ممنوعه. گفت می آیی تا صبح بمانیم و راجع بهشان حرف بزنیم؟ گفتم نه. لحظه آخری که اسنپم امد، گفت دلم نمیخواهد باور کنم که میروی. نگاهش کردم و گفتم نگران نباش، به جای چند قرن دیگر، چند سال دیگر هم را دوباره میبینیم.
بعد به خانه سهیلا رفتم و اینجا ها دیگر بیش از ۲۴ ساعت بود که نخوابیده بودم و در کمال تعجب سهروردی شمالی هنوز در ساعت ۱۲ شب شلوغ بود. در پارک دور هم نشسته بودیم و داشتند ویلا قیمت میگرفتند در کندوان با دوستانش برای تعطیلات پیش رو و غذا میخوردیم و خاطره هایی تعریف میکردیم از دورهمی های قبلی و شرایط زندگی و اوضاع کار و دانشگاه. شب نمیخواست تمام بشود انگار و تلفنم هم خاموش شده بود. برای همین من همانطور نشسته سرم را کردم در یقه ام و خوابیدم. چند ساعت بعد را دقیق یادم نیست اما صبح که بیدار شدم، دلم نمیخواست تا ابد در گرانادا بمانم.به آقای هاشمی زنگ زدم و گفتم فعلا آیلتس را شرکت نمیکنم. یک دوره طولانی پیش آیلتس ثبت نامم کنید.