تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۲:۴۱ دقیقه شب

نشسته بودیم راجع به خواستگار لیلا صحبت میکردیم. خانم بلاخره در این مدت اجازه داده بود راجع به یکیشان جدی صحبت کنیم. البته ما که جدی صحبت نمی‌کردیم، داشتیم سر به سرش می‌گذاشتیم. خانم غر میزد و می‌گفت نمیدانم. میگفتم آخه زن، طرف اسوه مهربانی است. تو اصلا میدانی چقدر مهربانی مهم است؟ طرف تازه، مثل امروزی ها اهل مهربانی نصفه و نیمه هم نیست. طرف بساز است، نصف محبت به ساختن است. نصف محبت به تلاش است. آمنه از آن ور می‌گفت به خدا همین است. محبت اساسی ترین عامل است، اصلا محبت تلاش می اورد، محبت راه میگذارد جلوی آدم. هیچ نمی‌گفت. سیگار مرا پک زد. نمیکشد، بعضی مواقع فقط دست می‌گرفت. سن و سالی داشت ، درست نبود من یک چیزهایی بگویم ، آمنه یک چیز هایی بگوید.اما خداوکیلی همه‌مان با همین چیزها درگیر نیستیم؟ به خدا که همه‌مان همینیم، سن بالا و پایین ندارد. درد مشترک است.ریشه اش از هرجا میخواهد بیاید، بیاید. راه چاره از هرجا باشد، باشد. ما موظفیم چیزهایی را بگوییم که دیده ایم، ولاغیر. مهمان های مان که خویشاوندانی صمیمی و نزدیک بودند این آقا را معرفی کرده بودند و مهر تایید زیادی هم گرفته بود و نظر خانم در نهایت جلب شده بود و آمنه ، از سر شوخی برگی را از درخت باغچه‌مان کنده بود و داده بود به یاروی معرف و گفته بود بگویید این را لیلا داده است. من آن موقع خانه نبودم و رفته بودم کافه، اما کاش آنجا بودم و این صحنه را می‌دیدم. وقتی خواستگاه تو اینچنین رومانتیک است، توقع داری ریحانه چطور بشود؟ تخم و ترکه این دیار بودن و در این جغرافیا زیستن، چیز دیگری از داخلش در نمی آید. به خدا که تراپی رفتنم را با این جمله آغاز کردم: من نهایتا چند پله از خانواده ام بهتر بشوم. همین. کن فیکون که نمیخواهم بکنم، همین چهارتا مشکل اساسی ام را حل بکنم، طبیعی و آزاد باشم ، کلاهم را میندازم هوا.کافی بودن را برای خودم یاد بگیرم.خویشتن داری را یاد بگیرم. زندگی به مراتب شیرین تر میشود. یک چیزی فهمیدم و آن این است که انزوا شدت وسوسه را زیاد میکند و در معرض بودن عیار چیزها را نشان میدهد: اگر من در سه موقعیت در این سفر گذشته قرار نمیگرفتم و ری اکشن مناسب نشان نمیدادم ، کل این زمان های صرف شده سر فکر کردن بی خود بوده است. هزینه الکی داده بودم. من واقعا حجم خیلی خیلی زیادی خشم نسبت به یکی دارم و از هر جمله ای که در ذهنم راجع به او میگذرد پنج واژه اش فحش رکیک است. من واقعا حرص و حسادت و نفرت زیادی را حمل میکنم. ( نه تحمل). چیزهایی را از زبان خودم می‌شنوم که از فرط تعجب دهنم باز می‌ماند و باورم نمیشود اینگونه شده باشم. اما چه کنم؟ تماشا و خویشتن داری و کافی بودن برای خود. همین!
پی نوشت: شما این چند وقت حس نکرده اید همه چیز خیلی سریع است؟

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان