تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۲:۲۹ دقیقه ظهر

یکی از دوستام یه عکس برام فرستاد از استوری اینستاگرامش و یک ویسی هم پشت بندش ارسال کرد. عکس،مجموعه بهم چسبیده ای از عکس های شب های ولنگاری در تهران بود و زیرش نوشته بود: دلتنگ خنده هاتم و کاش زمان به عقب برمیگشت.در ویس هم گلایه کرده بود که چرا سین نزده ای و اینها. با دیدن عکس ذوق کردم و گفتم من شاید یک ماهی باشد که اینستاگرام و اینها را پاک کردم ولی چقدر خوشحال شدم که برایم فرستادی. توی عکس خوب افتاده بودیم. یادش بخیر.
قرار بود ساعت ۷ صبح با یکی از دوستانم برویم ویدو‌کال و صحبت کنیم در خصوص جنگی که گذشت چون نرسیده بودیم حرف بزنیم و تریاکمان را بکشیم پای منقل تحلیل. ولی ساعت های شش و خورده ای اینها پای کتاب خوابم برده بود و خواب می‌دیدم دارم میروم گواهینامه بگیرم چون عید قرار است ۲۰۶ سفید بخرم‌ و در خواب به این فکر میکنم که از رانندگی خوشم نمی آید و تهران شلوغ است و خسته میشوم و قطعا آنقدر میمالم اینور و اونور صافکاری لازم میشوم هر روز و اینها. و خواب می‌دیدم خانه خریده ام و داریم در و دیوار طبقه بالا را رنگ میکنیم و حیاط کوچکی هم دارد و داشتم فکر میکردم این خانه برای یک دختر با قد ۱۶۸ سانتی متر و ۷۸ کیلو واقعا بزرگ است. خلاصه در خواب همه چی داشتم و غر هم میزدم تازه و پر رو بودم. از خواب که بیدار شدم ساعت ۱۲ بود. خانواده ایرانی درکی از یک موجود خوابیده ندارد و کل تایم خوابم در بک گراند صداهایی می‌شنوم و در حالت نیمه هوشیار هستم. الان ساعت خواب آنها است و باید غنیمت بشمارم و بخوابم. یک کافه جدید زده اند. عصر میروم با دوستم یک سری به آنجا بزنیم.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان