تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت ۴:۰۴ دقیقه بعد از نیمه شب

دو روز من رفتم خانه یکی از بچه ها ماندم، وقتی برگشتم دیدم کتابی که داشتم می‌خواندم گم‌ شده. هرچقدر هم که گشتم پیداش نکردم. الان سه هفته است خبری از کتاب نیست. در این مدت کتاب های دیگه ای خواندم و هنوز به این فکر میکنم که یعنی کجا میتواند رفته باشد. برادران کارامازوف را شروع کردم. البته صفحاتی را قبلا خوانده بودم اما یادم نمی آید که کی خوانده بودم. خاطرم بود که چه اتفاقی در این مدت افتاده و الان که بخش جدیدی را می‌خوانم از کجا به اینجا رسیده. این یعنی زمانی که خوانده بودمش نزدیک بوده، و این یعنی زمانی که میخواندمش تمرکز زیادی داشته ام و این یعنی احتمالا در وضعیت گریز از چیزی بودم و این یعنی یک آشفتگی ای در جهانم بوده و این یعنی احتمالا حالم خوب نبوده. خب خوب است چرخه قابل پیشبینی طی شده. حالا اما چرخه متفاوت عمل میکند. همه‌چیز مثل همیشه ست اما کلید واژه گریز وجود ندارد. خیلی نا امید کننده است که از آن استفاده نمیکنم. گشاد کرده ام و فرار نمیکنم. به مراتب حالم بهبود پیدا کرده. دلم به حال چند ماه پیش که میخواستم حالم سریعا خوب بشود میسوزد. دلم به حال چند ماه پیش که میخواستم خوب جلوه کنم میسوزد. دلم به حال چند ماه پیش که میخواستم در معیار های قوی بودن خودم را جا کنم میسوزد. ب نظرم بیچاره است انسانی که با خودش روبرو و تنها نمیشود. گناه دارد. باید نازش کرد. باید برایش گریست. الان گشاد کرده ام و به تخمم است که چطور دیده شوم. چقدر احمقانه سعی میکردم خودم را امیدوار و منتظر و دلباخته نشان ندهم. الان گشاد کرده ام و به تخمم است که امیدوار و منتظر و‌ خشمگین هستم. این حالا هیچی، حتی تخمم است که دیگر نمیدانم دوستش دارم یا نه. تخمم است که دوستش بدارم. تخمم است که دوستش ندارم. چکار کنم؟ تخمم است. گه گاهی که گریه میکنم از روی غم سنگین فراق است و تخمم است که گریه میکنم. راحت گریه میکنم، هرجا دلم بخواهد، پیش هرکس که دوست داشته باشم در هر مکالمه ای. هرجا هم دلم بخواهد راحت میخندم ، در هر مکالمه ای، در هر جایی، حتی در رویش. تخمم است چه فکری میکنند. خودم را پذیرفته ام. ول کن جهان را لامصب. چایی ات یخ کرد. دیروز را به دیروز، و فردا را به فردا میسپارم. و اکنون را، به تخمم. چیزهای مهم تری هست که به آنها برسیم. بقیه چیزها، به تخمم.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان