تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

تا چایی دم بکشد۳

یک ملاتونین انداختم بالا دوز ۳ میلی گرم. نمیدانم شرطی شدن است، نشدن است، چه است که جدا خوابم گرفت بعد یک مدتی. یک تحقیقی را بچه های تربیت بدنی انجام میدادند، به یک سری ها قرص مکمل واقعی میدادند به یک سری ها قرص مکمل تقلبی میدادند و در نهایت نتیجه ازمایش ها یکسان شده بود. انشالله سری بعدی که ملاتونین میخوریم به خاطر جت‌لگ باشد. بعد گفتند جارو بکش. گفتم چشم. جدیدا جارو میکشم و ظرف هم میشورم. بیشتر از قبل. غر هم نمیزنم. ویژگی بچه اخر خانواده بودن این است که تن لش بار می ایی. همه پشت سرت جمع میکنند و تو تخمت هم نیست که چقدر ریخت و پاش کرده ای. با خاطره که دوتایی زندگی میکردیم همیشه او جارو میکرد. یک بار مجبورم کرد جارو بکشم، در مسیر بردن جارو به طبقه همکف پایم زخم شد. همان را کردم علم عباس و انقدر غر زدم که دیگر هیچوقت نخواست جارو بکشم. زخمش ولی جدی جدی عمیق شد.هنوز جایش روی مچ پایم هست. کار میکنم، اما لطفاً کسی به من نگوید چطور جارو بکشم و چطور ظرف بشورم.اخر من دارم به چیزهای دیگری فکر میکنم و بعد شما با من حرف میزنید من افکارم قاطی میشود و یکهویی یک حرف بی ادبی ای میزنم که اصلا مخاطبم شما نیستید. خلاصه اتمام حجت هایم را کرده ام. چایی هنوز دم نکشیده و دارند در اینستاگرام خبر های جدید میخوانند. متروپل که سه سال پیش ریخت یک خواهر و برادر در ان با همدیگر فوت شدند. امشب پدرشان هم فوت شد. عکاس عروسی پدر مادرم بود. خدا رحمتش کند. نمیشناسمش. به نظرم خوب عمر کرده است. انموقع اگر سی سالش بوده باشد، ۲۵ سال هم از این ور، ۵۵ سال. نه، کم است. خدا رحمتش کند. جوان از دنیا رفته. سه مکالمه جالب داشتم امروز. با مهرناز، با راننده اسنپ رفت و با راننده اسنپ برگشت. به مهرناز میگفتم اگر جدا شدی، که اصلا توصیه نمیکنم، ۴۰ روز اول حال خرابی ات است. صبح که بیدار میشوی و یادت می اید نیست دیگر، و شب که میخوابی و فکر میکنی حالت فردا بهتر است. این دو چیز پدرت را در می اورد. بعد که روز ۵۵ ام به بعد رسید، خشم فوران میکند. از ۷۰ به بعد اوضاع خشمگین و غمگین تر میشود.البته میتوانی اهنگ هفتاد روزه که من از تو خبر ندارم را پخش کنی و بخندی. بعد کم کم میرسی به هفته های ۹۰ روزه شدن. فکر کنم انموقع ها اوضاع بهتر شده باشد و من در همه اش کنارت هستم. غصه نخور.باهم عبور میکنیم. بعد مینشینیم دوباره در کره، و میگوییم بچه! چطور زنده ماندیم؟ همینطور دیگر. همینطور زنده ماندیم. مکالمه با راننده۱ راجع به کلانتری۱۱ بود. خودش آنجا کار میکرد. از وضعیت فحشا میگفت و اتفاقات عجیبی که در قبرستان می افتد. گفتم تو مگر اینجایی نیستی؟ گفت چرا، ولی کل عمرم شاهین شهر زندگی کرده بودم. گفتم تعجبت به خاطر غریبه بودنت است. عادت میکنی.راننده۲ از وضعیت روابط میگفت. مردی بود سن و سال دار اما دانشگاه ازاد درس میخواند و یک زیدی هم آنجا زده بود که هم را دوست داشتند. او یک خاطره میگفت، من یک خاطره میگفتم و نظر هم را میپرسیدیم. نظر من این بود که او نباید جغرافیا را مقصر همه چیز بداند و مرد ها غالبا عوضی هستند و محبت ناپذیر، و نظر او این بود که من باید جغرافیا را مهم بدانم و سمت کسانی بروم که واقعا مرد هستند اما هر دو متفق القول بودیم که ادم صادق کم شده است و ارزو میکردیم که حداقل خودمان همیشه صادق باشیم.در نهایت برای هم ارزوی خوشبختی کردیم و پیاده شدم.
شب خوبی است. بهتر است بروم بخوابم. یادم نمی اید اخرین بار کی ساعت ۱:۲۶ دقیقه بعد از نیمه شب خوابم برده بوده. شمارا به شماره ۸۸۷ میسپارم و شب بخیر.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان