عکس پروفایل جدید هلیا احتمالا ارتفاعات خلخال است. همان که ماسال اطرافش است و ما یک سال تابستان رفتیم انجا و در اتاق من و فاطمه عنکبوت عجیب غریب بزرگی بود و من تا صبح از ترس نخوابیدم. انوقت ها من هنوز از عنکبوت میترسیدم. یک بار یک عنکبوت را در دستشویی کشتم. البته عمدی نبود. ترسیدم و اب گرفتم رویش. بعد رفتم جلو از نزدیک رو دوپایم نشستم و نگاهش کردم. برعکس شد و دیگر تکان نخورد. وحشت کرده بودم از اینکه دیگر تکان نمیخورد. از دستشویی فرار کردم بیرون. بعد خانه مان را عوض کردیم.و دوباره هم خانه مان را عوض کردیم. و وقتی امدیم اینجا من یک قانون گذاشتم: هیچ جک و جانوری نباید در حیاط کشته شود. این ایده اولین پست وبلاگم هم بود. جیرجیرک را همان سال نوشتم. خیلی تعدادشان زیاد بود و نمیدانم انگار سونامی ای چیزی امده بود ان تابستان. بعد تر، یکی از عنکبوت ها همیشه دم در خانه می ایستاد و من کمی انطرف تر مینشستم و کله ام را میکردم در لپ تاپم. همان لپ تاپ مورد علاقه ام که ترم اول کارشناسی در نمازخانه جایش گذاشتم و رفتم دانشگاه و وقتی برگشتم دیدم نیستش. تازه یک نامه نوشتم و چسباندم در نمازخانه که دوست عزیزی که ان را دزدیدی، من اتاق فلان در بلوک فلان هستم. اگر دوست داشتی پسش بیاور. ممنونم و بوس. تا مدت ها این نامه دم نمازخانه بود و چون ما خورده بودیم به وضعیت کرونا، برگشته بودیم خانه.چند تایی از بچه ها که ۴۰۱ انجا ترم تابستانه گرفتند بودند از نامه برایم عکس فرستادند. سه سال چسبیده بود دم در. خلاصه ترسم از عنکبوت اکنون به یک احترام عجیب تبدیل شده است. وقتی میبینمشان میترسم، اما سکوت میکنم و با وحشتی که در دل دارم سعی میکنم بروم یک جایی که از شعاع نگاهشان دور باشم.اصلا چرا اینهارا گفتم؟ شده ام شبیه این مادربزرگ ها که یک چیزی را میگویند و بعد یادشان نمی آید تا کجا رفته اند.میخواستم چیزهای مهم دیگری بگویم اما یادم رفت. بروم چایی بگذارم و تا دم میکشد به ۶ ساعت بعدی زندگی ام برسم.