تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

میخوام بگم بلافاصله بعداز هر شب سیاهی صبح سپیدی نیست،گاهی کلی شب سیاه مختلف داریم برای پشت سر گذاشتن.

روزها عود روشن میکنم و میشینم پای کتابام و چایی میخورم.‌ تو یک زاویه ای که نور افتاب بتونه از پنجره بیاد داخل. بعد فکر میکنم حالم خوب شده و کنار اومدم. اما یهویی مورچه ها رد میشن، یهویی ساعتا جفت میشن، یهویی یه اهنگ قدیمی از گوشیم پخش میشه، یهویی نفس میکشم، یهویی می‌خوابم ، یهویی شب میشه، یهویی اتفاقات معمولی ای میفته که منو یاد گذشته می اندازه. خاطره ها فقط منحصر به زمان باهم بودن نیست، اتفاقا یادت میاد که در فلان روزی که باهم نبودین فلان اتفاق افتاد و اون نبود. انگار نقطه شروع تقویم تغیر میکنه. به اندازه اولش درد نداره، اما نمیدونم چرا توی ذهنم اینشکلیه که هیچ فرقی با اولش نداره. واضحا تفاوت هارو میبینم، اما تمایزی نمیتونم قائل شم. خیلی عصبانی بودم این مدت.خیلی زیاد.همزمان غم از دست دادن اون، و غم از دست دادن قسمت بزرگی از خودم رو داشتم حمل میکردم. دیشب فهمیدم دیگه عصبانی نیستم. متنفر هم نیستم. فقط خیلی ناراحتم.توی تاتری نشستم که تنها تماشاچیش خودمم. و پرده خیلی وقته اومده پایین اما من همچنان نشستم. حال ندارم پاشم.کار دارم، اما حال ندارم. یادم رفته داستان چی بوده، یادم رفته کرکتر اصلی چیکار‌ کرد. من انقد رو‌صندلی نشستم که دلم نمیخواد از روی صندلی پاشم، نه اینکه منتظرم بازیگرا بیان اجرایی دوباره داشته باشن. من رو همین صندلی خوابم میبره و یهویی همه تصمیم‌میگیرن این شهر دیگه مناسب زندگی نیست و شبونه میرن. وقتی میام بیرون میبینم خبری نیست.همه جارو میگردم اون بیرون، اما خبری نیست! برمیگردم داخل میشینم رو صندلی و میگم‌ خب، کجا بودیم؟ اها، امروز صبح بیدار شدیم و فکر کردیم حالمون خوبه. حالمون خوبه ها، اما حالمون خوبه؟ 

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان