تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

اگرپادشاه‌دنیاشوم‌به‌من‌افتخارمیکنی؟اگریخ‌های‌قطبی‌رانجات‌دهم؟اگرخودرابیندازم‌رو‌ی‌سوراخ‌لایه‌اوزون؟

امشب صدای میز ما از سر خیابان هم به گوش میرسید. یکی تعریف میکرد، ان یکی تایید میکرد، ان یکی تحلیل میکرد. مهسا میگفت خب بیچاره، میبینم تازه از روی ابر امدی پایین و پایت را گذاشتی داخل گه! پارمیس میگفت این که اصلا زندگی پرنسسی داشت از اولش. کسی که فلان تومن‌خرج میکند معلوم است که روی ابرها راه میرود. من داد زدم که اقا در وضعیتی هستم که میگویند مهرم حلال، جانم ازاد! ان یکی میگفت سر مسائل مالی با خانواده ام به مشکل خوردم و همین پیش پای شما دعوا کردم. این یکی میگفت من بابام فلان تعداد دهنه مغازه دارد و ما ده سال است همان وضعیت فلاکتباری را داریم که داشته ایم. من میگفتم بابا من اصلا پول نمیخواهم، ریدم در پول، پول برود در ماتحتم رنگی در بیاید! دل خوشی از هیچکدام ندارم، همه‌شان فلانند و فلانند. ان یکی گفت اره اصلا جدیدا که نمیشود باهاشان حرف زد، دیروز فلان چیز را گفتم تا سه ساعت دعوای وحشتناک بود. اصلا چه کسی گفته باید به خاطر میل انها به والد شدن، ما دوستشان بداریم؟ این یکی گفت من به محضی که کارم جور بشود خانه جدا میگیرم و میروم، امروز گفتم تا یک سال دیگر بارم را بسته ام که فلانی از داخل اشپزخانه گفت حالا بشین تا بروی. گفتم قبلا خیلی خوش‌خوشانم بود.اصلا نمیدیدم هیچ چیزی را، از وقتی این رابطه لعنتی تمام شده اصلا دنیا برعکس شده است. این یکی گفت میبینم از روی ابر امدی پایین و پایت را گذاشتی داخل گه! ان یکی گفت واقعا فلانی نمیخواند برود تراپی؟ حس میکنم این مدت خیلی خیلی بدتر شده و اصلا قابل کنترل نیست.این یکی گفت اینها اصلا میفهمند تراپی یعنی چه؟ من به فلانی گفتم بیا یکم فاصله‌مان را حفظ کنیم حرمت های خانوادگی نشکند، چنان دعوایی کردیم که تا صبح داشتم گریه میکردم! گفتم دوستان، بد و خوبشان را ما دیده ایم. دیگر همه چیز خاکستری شده. هیچ چیز خوبی، به فلان چیز بد نمیچربد و بلعکس. باید چکار کنیم؟ خودمان را بکشیم؟ این یکی گفت نه و ان یکی گفت تازه پایت را از روی ابر گذاشته ای داخل گه، یکم گه را هم بزن. البته تازه پایت را نگذاشته ای، تازه دیدی که پایت رفته. گفتم واقعا. نه نباید خودمان را بکشیم. راستی بهتان گفتم تراپیستم دیروز چه گفت؟ بهم گفت به خاطر این همه بگایی که عالی مدیریت کرده ای در این سه ماه به خودت جایزه بده.من هم به شوخی گفتم حالا که بچه خوبی بودم نظرت چیست بروم بهش پیام بدهم و خودم را بدبخت تر کنم؟ خندیدیم.اما حقیقتا، نمیدانم چه چیزی به خودم بدهم. در فکرم بود بروم اندرکات بزنم موهایم را و قرمز کنم، یا چمیدانم فلان کتاب را بخرم که در فکرش بودم ، یا نه، بروم مسافرت! اما هیچکدام ان طور که میخواهم، خوشحالم نمیکند. نظرهایتان را بعدا در تلگرام برایم بنویسید. کافه را من حساب میکنم، نوبت من است. این یکی و ان یکی هم دیگر را بغل کردند و پلن گرلز‌نایت چیدند. موقع خداحافظی گفتم دوستان! خانواده مهم ترین چیز است و خانواده مارا جمعا به گا داده است! خانواده کاری میکند با عزت نفست که فقط میتوانی بگویی: من اگر پادشاه دنیا شوم، به من افتخار خواهی کرد؟ من اگر همه ی یخ های قطبی را نجات دهم؟ من اگر خودم را پهن کنم روی لایه اوزون؟ من اگر نگران بازده اکسیژن درختان امازون باشم چطور؟ من بشوم فدایی تک‌تک کودکان افریقا؟ بروم فلسطین به نام تو انتحاری بزنم؟ پرونده بر ضد جرائم سازمان یافته مافیای سیسیل تشکیل بدهم عزیزم؟ دکل نفتی احمدی نژاد را پیدا بکنم؟ من خودم پرچمدار حمایت از تمام گرایش های جنسی میشوم، در واتیکان راهبگی میکنم، دست یهودی های اورتودکس را میفشارم و ریشه طالبان را خشک میکنم. همه کار میکنم، تا تو به من افتخار کنی و تو فقط یک کار انجام بده، شاد باش!

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان