تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

دانلود اهنگ بارون احساس از مهستی

یادم نمی اید چه ماهی و چه روزی اما یک روز بعد از ماجرای ۴۰۱ در کافه ای در اطلسی نشسته بودیم. احمد و سپیده و پردیس بودند. خاطراتی را از جیمی تعریف میکردند که قرار بوده در کافه ای انها را ببیند، بعد در مسیر گوشیش را میزنند و او با تلفن صاب کافه تماسی میگیرد و میگوید دارم میروم دنبال گوشی ام. و دیگر از جیمی خبری نمیشود تا الان که دارم راجع بهش مینویسم. من انموقع احسانو را نمیشناختم، کم و بیش از تلگرام  ویدوهایش را دیده بودم. داشتم متنم را که در گل‌کوب توی ذهنم ذخیره کرده بودم و بعدا در وبلاگ نوشته بودم را برایشان میخواندم. ما در یک اتاق کوچک بودیم و از فردای خود بی خبر و همه برگشته از امید. قرانی دیدیم و گفتیم یک نیت جمعی بکنیم تا ببینیم قرار است سرنوشت دست مارا به کجایش بگذارد. سوره مریم در امده بود و بعد، سوره یونس. احمد میگفت شبیه احسانو نوشته ای و حالم از احسانو بهم میخورد. امروز از صبح که بیدار شدم احسانو در کلم میخواند. هیچ ربطی به شرایط ندارد هر وقت به تهران کست میروم و احسانو پلی میکنم. هیچ ربطی. اما هر بار با شنیدن صدایش احساساتی میشوم و عر میزنم. امروز برای بار چندم تایتانیک را گوش دادم. سربندر اگر رد شده باشید، شهریست کوچک، پالایشگاهی و خشک و بی اب و علف. بعضی ها سربندر به دنیا می ایند، سربندر زندگی میکنند و سربندر میمیرند. چیزی خارج از انجا را فقط در اینستاگرام میبینند و از ان دوری میکنند. جنوب انقدر غنی است و آنقدر داستان دارد که تا ابد در ماتریسش میمانید و نیازی به باقی جهان احساس نمیکنید. جنوب دست و پایتان را میبندد، انگار یک نفر از گمرون برایتان دعا گرفته باشد. جنوب در تقلای دقیقه ای که در زندگی نفس راحت بکشید و زیر کولر هندونه بخورید مدام میتنگد در اوقاتی که میتوانید پیشرفت کنید.سیل مهاجر بود که یک مدت از جنوب میرفت شاهین شهر و شیراز. و از ان طرف استرالیا و سوئد. نمیدانم چه رازی در ان سالها نهفته شده بود و چه در سر مردم می‌گذشت که دسته دسته میرفتند و برنمیگشتند و مدام میگفتند دلمان تنگ شده است.انموقع ها من تازه شعر مینوشتم و پایم باز شده بود انجمن. خوب مینوشتم ولی قصه گوی خوبی نبودم.برعکس احسانو. استادم همیشه میگفت هفتاد درصد نوشتارت به لحن خواندنت است. مدت ها گذشت تا توانستم کمی شمرده تر بخوانم.از بس در تنهایی با خودم حرف میزدم و تصور میکردم که دارم برای کسانی چیزی را ارائه میدهم. یادم است جفت اقای جعفری در انجمن کوچک نشستم و اخرین شعرم را خواندم. استادم نگاهم کرد و بعد گفت، خوب خواندی.ان لحظه پایان دوره شعرم بود. قله را فتح کرده بودم و دیگر نرفتم انجمن و بعد که به سال کنکور رسیدیم ارتباط ها همه قطع شد و از هرکداممان فقط یک شماره باقی ماند در تلفنمان. اتفاقا یک روزی در مسیر شیراز معین را دیدم. معین از ما کوچیک تر بود و نو مینوشت. هنوزم ریز نقش بود و موهایش را کوتاه کرده بود‌ و ادبیات فارسی میخواند و حسابی به تلنت‌اش چسبیده بود و جدی گرفته بود. از من پرسید چیزی مینویسم؟ گفتم نه. دیگر نه. خیلی وقت است. وینستون قرمز کشیدیم و از هم خداحافظی کردیم. یکی دو ماه پیش بعد از سالها شعر نوشتم. نو نوشتم. قافیه ام را از دست داده بودم. یاد گذشته افتادم و گفتم گور پدرش. نو هم خوب است لعنتی. نو هم خوب است! یادم نمی اید در کدام دفترم نوشتمش اما هم اتاقیم قسمتیش را دوست داشت و چندین ساعت سرش بحث کردیم: ایمان اتفاقیست، که با اتفاق دیگر از میان ما میرود. امشب که این اهنگ از مهستی را گوش دادم به شب های گذشته رفتم. شب های خیلی دور. عمرم در گذشته گشتن و به اینده فکر کردن شده است. ترس از فراموشی دارم و تا الان هم خیلی چیزها را از یاد بردم. قصه بعضی از عکس ها را نمیدانم. به فکرم افتاده قبل از اینکه همه چیز پاک شود، داستان هارا جسته گریخته جایی ثبت کنم. امروز فردا شروع میکنم.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان