يكشنبه ۳۰ تیر ۰۴
وای وای وای ، یعنی پروردگار قربانی پنداری است فلانی. میدانید بحث این است که واقعا مورد ظلم واقع شده در سنوات متوالی زندگیش و بعد از ان، خشم سرخورده اش با محبت درونی خالصانه اش در یک جا نمیتوانند قرار بگیرند. اینطور شده که در مقابل هر هیجان درونی، بروزش خشم است. محبت، نا امیدی، عصبانیت و شادی را با خشم بروز میدهد. کسی که مورد ظلم واقع شده، ظلم میکند. ظلمش اگرچه لذت برایش به همراه دارد، اما بیشتر از روی محبتیست که توقع داشته به خودش بشود. آمیخته ای از لذت از رنج کشیدن دیگری و مرور ناکامی های شخصیست. فرد مظلوم از جایی به بعد، از محبت میترسد. محبت پذیر نخواهد بود. اگر بنشینی و بگویی درکت میکنم، اولین تو دهنی را خودت از او خواهی خورد. برج عاج رنج، برایش مقدس است چون چیز دیگری نمیشناسند. برج عاج رنج، برایش نمادی از تمایزش نسبت به دیگران است، تاییدیست بر خاص بودنش. رنج اینه ایست که اگر آدمیزاد با ان تنها بماند، خودشیفتگی عمیقی در او ایجاد میکند. از این روست که تقدس رنج، چیزی برای انسان به ارمغان نمی آورد به جز نابودی. از این روست که ادم به ظلم عادت کرده، بعید است بخواهد از دست ظالم فرار کند. حالا به من بگو وقتی اینطور به فلانی نگاه میکنم، باید از او متنفر باشم یا دوستش بدارم؟
اینها را به بابا گفتم. گفت تو واقعا دیوانه ای. اصلا نمیفهمم چه توی سرت میگذرد. آدمیزاد نسبت به سه کس باید وفادار باشد و از آنها هیچی به دل نگیرد: پدر، مادر و کسی که برایت عزیز است. من اینطور فکر میکنم و بیشتر از این هم نمیخواهم فکر کنم.
گفتم مرد حسابی تو واقعا ادم خودخواهی هستی. اصلا این اصل اساسیت، به خاطر خودخواهی و تضمین جایگاهت است. چون تو همیشه فرزند مقبولی بودی، دوستت داشتند، دوست داشته شدی، حالا یک فلانی دیگر هم دهنت را سرویس کرد اما به هر حال این قانون تو به خاطر این است که راسخ بودنت را حتی بعد از اتفاقاتی که برایت افتاده به رخ دیگران بکشی. انگار که مرد خدا هستی، انگار که بگویی در این دنیای پر از بدی، من هنوزم معصومیت کودکانه ام را حفظ کرده ام.
بدیش این است که من هم به این اصل اساسی تو باور دارم.
گفت تو باور نداری، تو شبیه به من نیستی. گفتم راست میگویی، ندارم. واقعا چرا انقدر ساده نگاه میکنی! دلم برایت میسوزد! گفت تو باید کسی را از دست بدهی، تا بفهمی دنیا ساده است. گفتم بیا! این هم همان چیزی است که میگویم، این هم خودخواهی شماست! همه تان اینطور هستید. فقط نمیدانم چطور این خودخواهیتان را توصیف کنم و بعد، اثباتش کنم.چون از بیرون اخرین چیزی که به نظر میرسد باشید، همین است.مگر اینکه یک شرط بگذارم: محبت شما امتداد ظلمتان به دیگریست. که ان هم، واقعا در رستگاری را رویتان میبندد. میدانی بدتر از همه چیست، این ژن خودخواهی را از خانواده پدری و خانواده مادری هر دو باهم دارم. برای همین از خودم وحشت دارم و نمیدانم چه کارهایی میکنم، و چه کارهایی خواهم کرد. تنها چیزی که از دستم برمی اید این است که بنشینم، و نگاه کنم، و مطمن نباشم. راستی، تو حاضری به خاطر غرور، بمیری و دیگری را هم از نبودت عذاب بدهی، یا حاضری زنده بمانی و غروری نداشته باشی؟ گفت چون ته هر دو چیز مرگ است، ترجیح میدهم زنده بمانم و نانم را بخورم. گفت تو چه؟ گفتم نمیدانم ولی داشتم فکر میکردم به خاطر غرور بمیرم. اما میدانی، رازی در این نهفته است. من نان را نمیخورم چون مغرورم، و میزبانم که مرا رنجانده، این را میداند. پس کافیست یک بار بگوید، و من مخالفت کنم، و کافیست یک بار دیگر زمانی که از گرسنگی میمیرم بگوید، و اذعان کند که غرور مرا پذیرفته ولی جانم مهم تر است، انوقت احتمالا نان را بخورم. چون دیگر پیش خودم شرمسار نیستم. در عالم خودم، هر دو طرف را برده ام.اما میزبان ها همیشه باهوش و مهمان ها همیشه منعطف نیستند. برای همین با اینکه وجدانم اجازه نمیدهد، اما فکر کنم کار درست را تو میکنی. نان را میخوری، چون ته همه چیز مرگ است. و میدانی بابا، تو به این ماجرا اعتقاد راسخ نداری. تو همیشه نان را نمیخوری.
گفت بله، من همیشه نان را نمیخورم.
اینها را به بابا گفتم. گفت تو واقعا دیوانه ای. اصلا نمیفهمم چه توی سرت میگذرد. آدمیزاد نسبت به سه کس باید وفادار باشد و از آنها هیچی به دل نگیرد: پدر، مادر و کسی که برایت عزیز است. من اینطور فکر میکنم و بیشتر از این هم نمیخواهم فکر کنم.
گفتم مرد حسابی تو واقعا ادم خودخواهی هستی. اصلا این اصل اساسیت، به خاطر خودخواهی و تضمین جایگاهت است. چون تو همیشه فرزند مقبولی بودی، دوستت داشتند، دوست داشته شدی، حالا یک فلانی دیگر هم دهنت را سرویس کرد اما به هر حال این قانون تو به خاطر این است که راسخ بودنت را حتی بعد از اتفاقاتی که برایت افتاده به رخ دیگران بکشی. انگار که مرد خدا هستی، انگار که بگویی در این دنیای پر از بدی، من هنوزم معصومیت کودکانه ام را حفظ کرده ام.
بدیش این است که من هم به این اصل اساسی تو باور دارم.
گفت تو باور نداری، تو شبیه به من نیستی. گفتم راست میگویی، ندارم. واقعا چرا انقدر ساده نگاه میکنی! دلم برایت میسوزد! گفت تو باید کسی را از دست بدهی، تا بفهمی دنیا ساده است. گفتم بیا! این هم همان چیزی است که میگویم، این هم خودخواهی شماست! همه تان اینطور هستید. فقط نمیدانم چطور این خودخواهیتان را توصیف کنم و بعد، اثباتش کنم.چون از بیرون اخرین چیزی که به نظر میرسد باشید، همین است.مگر اینکه یک شرط بگذارم: محبت شما امتداد ظلمتان به دیگریست. که ان هم، واقعا در رستگاری را رویتان میبندد. میدانی بدتر از همه چیست، این ژن خودخواهی را از خانواده پدری و خانواده مادری هر دو باهم دارم. برای همین از خودم وحشت دارم و نمیدانم چه کارهایی میکنم، و چه کارهایی خواهم کرد. تنها چیزی که از دستم برمی اید این است که بنشینم، و نگاه کنم، و مطمن نباشم. راستی، تو حاضری به خاطر غرور، بمیری و دیگری را هم از نبودت عذاب بدهی، یا حاضری زنده بمانی و غروری نداشته باشی؟ گفت چون ته هر دو چیز مرگ است، ترجیح میدهم زنده بمانم و نانم را بخورم. گفت تو چه؟ گفتم نمیدانم ولی داشتم فکر میکردم به خاطر غرور بمیرم. اما میدانی، رازی در این نهفته است. من نان را نمیخورم چون مغرورم، و میزبانم که مرا رنجانده، این را میداند. پس کافیست یک بار بگوید، و من مخالفت کنم، و کافیست یک بار دیگر زمانی که از گرسنگی میمیرم بگوید، و اذعان کند که غرور مرا پذیرفته ولی جانم مهم تر است، انوقت احتمالا نان را بخورم. چون دیگر پیش خودم شرمسار نیستم. در عالم خودم، هر دو طرف را برده ام.اما میزبان ها همیشه باهوش و مهمان ها همیشه منعطف نیستند. برای همین با اینکه وجدانم اجازه نمیدهد، اما فکر کنم کار درست را تو میکنی. نان را میخوری، چون ته همه چیز مرگ است. و میدانی بابا، تو به این ماجرا اعتقاد راسخ نداری. تو همیشه نان را نمیخوری.
گفت بله، من همیشه نان را نمیخورم.