ویسش رو گوش دادم و در جواب نوشتم اره عزیزم میدونستم کره شعبه 2 هم داره، من الان شعبه 1 ام و داداشت هم با یه دختری میز پشتی من نشستن. بیست سی تا ایموجی خنده گذاشتم و دیدم داره زنگ میزنه. بار اول قطع کردم چون داشتم برای مهرناز و الینا تعریف میکردم که راننده سرویس شرکت سپیده اینا که همش تصادف میکنه و خوابش میبره پشت فرمون و ادرس خونه هاشون رو یادش میره ذلشون کرده و اینا هم یک قرصی رو پیدا کردن توی داشبورد ماشینش و فکر کردن روانگردانی چیزی مصرف میکنه یارو. فهمیدن قرص افزایش میل جنسی عه و حالا سپیده داره از شرم اینکه همچین چیزی رو دیده ( در اصل نمیدونسته چه قرصیه کلی عکس گرفته داده به جی پی تی و اون بهش گفته این قرصه) نیاز داره این جلسه رو زودتر با بشار بگیره و بره راجع به مشکل جدیدش صحبت کنه. بعد سرم رو کردم تو گوشی و یه بیست تا ایموجی خنده هم برای سپیده فرستادم. خداروشکر که به خاطر افسردگی خواب نیست، از خستگی فعالیت زیاده. بعد دیدم دوباره مهسا زنگ زد که دارم میام کره. گفتم بی شرف! محمدحسین اومده دیت پشت سر منم نشسته میخوای بیای بشینی جلوش برای چی برو خونه گفت نه واقعا تو کفم بدونم دختره چه شکلیه. گفتم حالا میای اینجا میبینتت بعد به من فوش میده که امارشو به خواهرش دادم. گفت خب دادی! و زد زیر خنده. گفتم واقعا بی شرفی.گفت دارم میام، بیا میز های بیرون بشینیم. گفتم باشه بی شرف. خندید و قطع کرد. ویتر اسموتی پرتقالم رو اورد. البته راستی اسموتی طالبی بود. چون رفتم به محمود گفتم یه پرتقال بزن و گفت پرتقال نداریم گفتم اخه چرا! امیر گفت گیرمون نمیاد این پرتقالا خوب نیستن دیگه گفتم خب باشه یه طالبی بزن بی زحمت. و بله داشتم از ویتر میگفتم که سفارش رو اورد و گفت بفرمائید، چیز دیگه ای احتیاج ندارید؟ گفتم نه ممنونم و نگاه مهرناز کردم تا ببینم احیانا الینا این یکی رو تو هوا زده یا نه. خبری نبود. مشخصات تکراری: قد متوسط، نه اسکینی نه پر، پیشونی بلند و چشم ابرو مشکی، درونگرا و اندکی خجالتی و خب، زیبا! براوو! تبارک الله احسن الخالقین. بعد اجازه دادم از محدوده نگاهم بره اونور تر چون میخواستم هر از چندگاهی بهش نگاه کنم تا تکراری نشه و زود خسته نشم. حدودا بیست دقیقه بعد مهسا اومد و بیرون نشستیم و گفتم بی شرف! اخر کار خودت رو کردی! گفت میخواستم ببینم دختره چه شکلیه. گفتم نمیدونم ندیدمش فقط موهاش فره. این چیه همراهت؟ گفت هیچی کروسان گرفته بودم از روبروی هتل ازادی و اینم کتابمه. گفتم عه چه کتابی؟ گفت بیا کروسان بخور گفتم نه نمیخوام و کتاب رو برداشتم تا ببینم. از این کتاب های خوداگاهی بود و سرفصل های جالبی داشت. گفتم سلف تراپی میکنی؟ گفت نه جلساتم رو با موسی اگر بخوام ادامه بدم اول باید این کتابه رو خونده باشم. راستی روزایی که فلان ورزش (یه ورزش کره ای که اسمش رو یادم رفته)رو انجام میدم حس میکنم شاد ترم و انرژی بهتری ساطع میشه ازم و حتی خوشکل ترم. گفتم اره امروز قیافت رو دوست دارم عزیزم. گفت جدی؟ گفتم اره. گفت خب خوبه تو چه خبر؟ گفتم امروز عصر از خواب بیدار شدم و یهویی دیدم 3 سال گذشته 10 تا رابطه عاطفی ناموفق داشتم که بین 1-3 ماه بودن هرکدوم! هشتاش رو خودم کات کردم و 2 تاش رو برگه طلاقشون اومد دم در خونم. لعنتی واقعا من چطور نتونستم یک رابطه طولانی مدت بسازم؟ تو شیش سال گذشته طولانی مدت ترین رابطه ام یدونه یک سال و نیم بود که اونم خودم جدا شدم باز! گفت ریحانه فکر نمیکنی تنوع طلبی؟ گفتم چی؟! غیر ممکنه! من اصلا ادم تنوع طلبی نیستم اتفاقا. وایسا ببینم واقعا به عنوان یکی از ویژگی هام اینو میبینی که تنوع طلبم؟ گفت نه ویژگی اصلی نیست. تاحالا شده وقتی تو رابطه ای از کس دیگه ای خوشت بیاد؟ گفتم خب میدونی! دوبار پیش اومد و دقیقا در همون دو بار من طرف مقابلم رو زیاد دوست نداشتم ولی باز هم خیانت نکردم. بار اولی که اینطور شد خودم نفر دوم رو متوجه کردم که تو رابطه هستم و بعد رفت با دوستم تو رابطه که thats ok من خیلی تعصبی نداشتم و اتفاقا خوشحال هم شدم هرچند به هم نمیومدن و در نهایت هم دوستم رو ول کرد. دومین بار اما رابطم رو تموم کردم، رابطه ای که شاید میتونست خوب جلو بره اگر من انقدر عجله نداشتم و خب! با نفر دوم رفتم تو رابطه. البته اونموقع یعنی 6 ماه پیش دلایل خودم رو داشتم ولی الان که بهش فکر میکنم، نفر دوم خیلی موثر بود و بیا صادق باشیم لعنتی، از نفر دوم خوشم میومد و شاید اتفاقا بزرگترین اشتباهی که توی رابطم با دومی کردم این بود که باهاش رفتم توی رابطه، بلافاصله.این مردای سنتی رو که میشناسی، فکر میکنن حالا که رابطتت رو تموم کردی و باهاشون اومدی توی رابطه پس دیگه تموم. و واقعا لقمه بزرگی بود که بهش دادم و این رومانتیک بازی های نیمه گمشده اخر دهنم رو سرویس کرد. خب بگذریم، منظورم اینه که اگر تو رابطه 50/50 باشم و برام کافی نباشه احتمال خیانت میره بالا و سریع جدا میشم تا این ظلم رو نکنم و اتفاقا تو رابطه ای که شیفته هستم، محکوم به شکستم و نمونش میشه همون دو موردی که اون ها! ازم جدا میشن. گفت تازه اگر رابطم خوب باشه با یکی باز هم احساس میکنم به توجه بقیه نیاز دارم و میخوام دیده بشم برای اون ها هم حتی اگر پس ذهنم این باشه که طرفی که باهاش هستم بهترینه. گفتم میفهمم چی میگی. هرچند من وقتی تو اون مدل رابطه های شیفته طور هستم اصلا یادم میره بقیه هم وجود دارن و هیچوقت از کس دیگه ای در اون حین خوشم نمیاد. به هرحال الان این مدل هایی که داریم کنسله و دو سر باخته و رابطه بی رابطه. به نظرم بزار از زیبایی ها لذت ببریم فعلا، مثلا الان این ویتره میاد سفارشمون رو میگیره. ببخشید، میشه دوتا لیوان چایی بیارید و ترجیحا توی لیوان های بزرگ بریزید؟ لیوان بزرگ دارید امار اشپزخونه رو گرفتم قبلا. خندید و گفت باشه توی لیوان بزرگ میارم براتون. گفتم ممنونم. مهسا گفت خب اگر میخوای توجهش رو جلب کنی حداقل وقتی داری حرف میزنی باهاش انقدر گشاد نشین و یه جوری حرف نزن انگار داری با پسر همسایتون حرف میزنی. گفتم وای ببخشید خانم الان پامو میندازم رو پام و با صدای نازک میگم لیوان بزرگ، بزرگ! و با دستم هم یه چیز بزرگ رو نشون میدم! نه نمیخوام توجهش رو جلب کنم اگر بخوام کاری کنم یه راست میرم میگم شمارت رو بده.مثلا الان میرم. و اومدم برم ولی هردومون زدیم زیرخنده. گفت موسی بهم میگه اگر بخوام واقعا بفهمم چه تغیری کردم باید مدام برم توی رابطه تا بفهمم کجاهارو باید اصلاح کنم و مشکلم توی رابطه چیه. حالا فارغ از اینکه رابطه جواب بده یا نه. ولی تو این 3 تا رابطه اخرم همش به طرف مقابل به چشم ابزار نگاه کردم و انگار اومده بودم تا ببینم رابطه ها باید چه شکلی باشن و چجوری هندل کنم. یاد بگیرم و برم. و اصلا دلم نمیخواد این اتفاق بیفته. گفتم نمیدونم درسته یا غلطه. گفت لاشی بازیه فکر کن یکی اینکار رو با تو بکنه. گفتم اخه هیچ احساسی بوجود نیومد یعنی؟گفت نه برای من بوجود نیومد به اون صورت. گفتم خب این کار واقعا لاشی بازیه! گفت اره من اصلا دوست ندارم با احساسات کسی بازی کنم برای همین از روابط اومدم بیرون. اما باز هم تکرار کردم و باز هم اومدم بیرون. یعنی واقعا لاشی بازیه؟ گفتم اره فکر کن یکی با خودت اینکار رو بکنه. بیاد برای اینکه خودش رو بسنجه بهت نزدیک شه. ببین در معرض بودن خیلی مهمه ها و واقعا عیار چیزهارو نشون میده ولی خب اینکه فقط به همین دلیل باشه؟ نه... راستی وضعیت تایید طلبیمون در چه موقعیتیه سیسی؟ ( بعد یک سری دیالوگ بین ما برقرار شد راجع به یک سری از طرحواره ها و سبک های مقابله ای که از یاد داشت انها معذورم چون نسبت به اون شرم داریم). گفت راستی ریحانه موسی میگه اگر میخوام با خودم راحت بشم باید حتما خاطرات بچگیم رو بنویسم و بخونم اما من یک ساله تقریبا این کارو به وقفه انداختم چون جرات ندارم به گذشته نگاه کنم. نمیتونم بنویسم و بدتر از اون حتی اگر بنویسم، نمیتونم بخونمش. گفتم باید اینکار رو بکنی عزیزم. گفت نه ریحانه واقعا نمیتونم.گفتم ببین واقعا چاره ای نداریم. خیلی سخته خیلی درد داره و شاید حتی 10 سال طول بکشه تا بخوای یه نگاه به گذشته بکنی، اما باید بکنی و واقعا موسی درست میگه. گفت تو انجام دادی؟ مینویسی؟ گفتم من همیشه دارم مینویسم و نگاه به گذشته میکنم و جدیدا هم خیلی بیشتر و راستشو بهت بگم؟ با خودم خیلی خیلی صادق ترم.میدونی جدیدا خیلی مچ خودم رو میگیرم که کجا دارم چه کاری میکنم و چرا. مثلا پریشب...( بعد یک سری دیالوگ در خصوص یک سری موقعیت ها و طرحواره ها و سبک های مقابله ای مطرح شد که از بازگو کردن اون شرم داریم و در این حین محمدحسین هم دیتش تموم شد با ما خداحافظی کرد و ما رفتیم داخل). اره، برای همین میگم چیل کن خواهر. گفت از اینکه نمیتونم بنویسم و انقدر ازش ترس دارم، بیشتر عصبانی میشم. گفتم تو همیشه میخوای همه چیز سریع جلو بره و به پیشرفت برسی نه سیس. ما خیلی ضعیف و بدبخت تر از اونیم که بتونیم همیشه قوی باشیم.بنداز ماسک رو و مثه من گشاد بشین و ضعیف باش.گفت روی تو واقعا جواب داده. الان خیلی راحت تر راجع به مادرت صحبت میکنی.گفتم اره تمام مشکل از اونجا شروع میشده و من سالها نمیفهمیدم. گفت من هم جدیدا با مادرم به مشکل خوردم. ببین من همیشه وقتی خونه مامانم هستم کابوس میبینم اما برعکس وقتایی که خونه بابام هستم، یهویی میبینم دارم تو خواب داد میزنم. یعنی من پیش مادرم احساس امنیت بیشتری دارم و اضطرابم بروز فیزیک یپیدا میکنه و وقتی کابوس میبینم با صدای خودم از خواب بیدار میشم. ولی نمیدونمچرا پس انقدر مشکل داریم و اصلا در گفتگو رو نمیتونم باز بزارم و حرف بزنیم. گفتم چون ازش بدت میاد و تازه فهمیدی مادرت هم مقصر بوده. گفت اره. همه این سالها همیشه وجهه قربانیش توی ذهنم بوده اما الان نه. الان میبینم مقصره. میبینم خیلی ها مقصرن ولی کاملا پاشون رو کشیدن از قضیه بیرون و مارو با انتخاب هایی که خودمون نکردیم تنها گذاشتن. گفتم میفهمم! منم دقیقا با همین روبرو شدم این چند وقته. این سه ماه هرچی نداشت، من رو با این روبرو کرد که یه تنگ کوچولوی ماهی دارم که پر از شرایط مرزی محدود کنندست و بعد دیدم یه سری تصمیم ها گرفته میشه اما من نمیتونم کاری کنم! حالا بگذریم نمیخوام راجع به این موضوع صحبت کنم اما به هر صورت هم تو و هم من الان فهمیدیم یک سری های دیگه رو هم باید مقصر بدونیم و مقصر دونستنشون رو بپذیریم. من هم با خانواده این مشکل رو دارم برای همینم شرایط زندگیم یه مدتیه کلا تغیر کرده و یه جا دیگه هستم.( و بعد مشکلاتی در خصوص خانواده بیان شد که خاطرم نیست ولی مهم بودند.) گفت راستی اونروز عرفان از بچه های جندی شاپور بهم پیام داد و گفت قبلا تو دانشگاه خیلی ها از تو خوششون میومده! گفتم نه بابا غیر ممکنه عرفان اخه من هیچ پیشنهادی نداشتم.گفت اخه نمیومدن جلو بهت بگن. گفتم مهسا تو واقعا دختر جالب توجهی هستی. گفت ولی اصلا لوندی ندارم. گفتم حقیقتا نمیدونم لوندی یعنی چی. نمیتونم توی بقیه تشخیصش بدم. صرفا ممکنه جذب یک سری از زن ها بشم و بعد بقیه بهم بگن اینا خیلی لوند هستن. گفت ولی تو و پارمیس این لوندی رو دارین. گفتم ببین من به مال پارمیس میگم غرور و کلاس! که واقعا هم بهش میاد. اما خودم، نه. نمیدونم اصلا راجع به چی حرف میزنی. گفت انگار کانسبپتش رو اصلا تو ذهنت نداری. گفتم نه. اگر دارم که برم همین الان شماره ویتر رو بگیرم! و اومدم که برم ولی نشستم و خندیدیم.
وقتی رسیدم خونه مامبزرگم اینا با امنه و زهرا توی اشپزخونه شروع کردم صحبت کردن. وضعیت اینطور بود که پرتو درمانی جواب نداده بود، توده بزرگ تر شده بود و عمل هم قدغن شده بود. گفتم یعنی باید فقط نگاه کنیم. گفتن باید امیدوار باشیم. گفتم از دست رفت.زهرا گفت به پدرم گفتن 6 ماه زنده ای اما هفت سال زندگی کرد. گفتم ولی این سرطان نادره.اصلا اگر کل لگن خورده بشه باید چیکار کنیم براش؟ گفت لیلا فردا میره تهران، ظهر نوبت دکتر اونجارو هم داریم. اما اگر اینطور شد که احتمالا میشه، راهکار های جایگزین زیادی داره( و بعد اینجا راهکار هایی رو گفت که به خاطر ناراحتی زیاد نمیتونم بنویسمشون و مرور کنم) گفتم از دست رفت. گفت ریحانه یکم امید داشته باش. من رو ببین! وضعیت فلان جا و فلان جا و فلان جام خوب نیست. هیچ چیز سالمی اون داخل ندارم! همش درگیر شده، اما امید دارم و یک سال قبل عملم میگفتم من دیگه مردم اما الان چند ساله که زندم؟ گفتم وقتی میخوابی هم امید داری؟ گفت اره.گفتم وقتی تنهایی هم امید داری؟ گفت اره. حتی دارم فکر میکنم بچه دار شم هرچند خیلی دردناک میشه برام! گفتم خب میمیری! نکن! گفت امید دارم. گفتم به بچه منتقل نمیشه؟ گفت نه، اونجام سالمه. تنها عضوی که سالمه اونه. گفتم عالیه! و حقیقتا بهترین عضوی که سالمه و تنها عضوی که به نظرم ادم نیاز داره! خندید و گفت خیلی خری! گفتم راستی اگه ریه هات هم سالمه بیا سیگار بکشیم باهم! گفت دیوانه! من میخوام صد سال عمر کنم! و خندیدیم.
وقتی رسیدم خونه، بوی تمیزی و عود میداد. خوشحال و شاد و خندان نشستم و به این فکر کردم که امشب هم از دست دادم و نرسیدم درس بخونم.
پی نوشت: infected mashroom بند جالبیه ((((((((((((: