تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

چیز کیک مارس فنسی رو که میخریدیم 15 تومن، شده صد و خورده ای خاطره؟!

جواب پیام های صبا رو دادم. داشتم براش جریان استاد راهنمام رو تعریف میکردم. اینکه 1 از هفته دوم ترم گفته بود که میخواد توی تیم تحقیقاتیش باشم، بعد بهم اوکی داد، بعد بهم گفت برم با 2 حرف بزنم اوکی اون رو هم بگیرم، اوکی اون رو هم گرفتم و قرار شد با 1 و 2 مشترک کار کنم. بعد زرتی کات کردم و 3 هفته مثه بچه ادم نرفتم که صحبت کنم راجع به موضوع و پایانامه و بعدشم که رفتم، اینطوری بود که برای چی انقدر دیر اومدی و حضورت کمرنگه؟ تو این تایم که نبودی ما داشتیم نهایی میکردیم و هی میگفتم یعنی تو کجایی؟! برو با 3 صحبت کن. منم این وسط، گفتم مگه ما طی نکردیم باهم؟! چطور من الان برم با 3 صحبت کنم؟! 3 با من و فلانی زاویه داره! من و فلانی و فلانی و فلانی که باهاش به شدت مشکل داریم رو میخواین بفرستین کجا؟! گفت برو با 3 صحبت کن و سعی کن ریجکتت کنه. بعدش میتونم راحت بگیرمت. گفتم میخوام مشترک بشین. گفت بهش نگو! گفتم چرا؟ گفت نمیتونی با ی نفر ازدواج کنی چون از داداشش خوشت میاد. اگر ریجکتت کرد، که هیچی. اگر نکرد، کم کم بهش بگو که میخوام مشترک بشم. گفتم باشه. به 3 گفتم.رید به اول تا اخرم و ریجکتم کرد. طبیعتا همین رو میخواستم. به 1 گفتم و گفت اوکی شد، برات موضوع طرح میکنم. اما من خیلی ناراحت شده بودم، نباید اینطوری باهام صحبت میکرد.برای همین واسه 3 یک پیام سرزنش امیز براش نوشتم. عذرخواهی کرد ازم و گفت منظورش این بوده که باید بدونه کجاها میتونه کمکم کنه نه اینکه من صلاحیت ندارم، و حالا که ادعا میکنم فقط به واسطه پشتکارم جلو میام، باید برم باهاش حضوری صحبت کنم. بله بلاخره قبول کرده بود باهام کار کنه و خب صداقت که بهترین سلاحه باز هم جواب داده بود. من براش نوشته بودم نه! من هیچ رزومه ای توی ماشین لرنینگ ندارم و علاقه هم ندارم اما چون حیطه کارم میطلبه که یاد بگیرم، پس یاد میگیرم! خودم رو اماده کرده بودم که شنبه هم رو ببینیم، اما جمعش جنگ شد و همه چی بگا رفت.

میثم بهم زنگ زد و از شرایط خیلی بد شهرشون گفت. بعد راجع به کلاس زبان حرف زدیم باهمدیگه و اینکه اصلا چجور شد که جدا مصمم شد برای اپلای. گفت رفته بودم مشهد، مامان اینارو برده بودم و بعد تا رسیدم روبروی صحن فلان، فلان چیزو دیدم افتادم روی پنیک کردن که این مردم چجوری انقدر احمق میتونن باشن . به مادرم گفتم اگر هزار بار هم ج ا بره، این مردم همینشکلی هستن و باید از این مملکت واقعا فرار کنم. بعد راجع به این صحبت کردیم که افسردگی چقدر راندمان درس خوندنمون رو اورده پایین  و چیزی که بقیه باید براش 3 ساعت بخونن تا بتونن یه بازده خوب ازش بگیرن ما باید توی 10 ساعت خوندن همون بازده رو بگیریم. گفتم واقعا همینطوره و بعد راجع به ترم پیش و شرایط تحصیلی ترم پیش صحبت کردم و گوش داد و گفت اگر بمیریم هم باید درس بخونیم ریحانه.هیچ راهی به جز این نداریم. میخوای خودمون رو بدبخت کنیم؟ گفتم نه.بعد راجع به شیراز صحبت کردیم و اینکه چه دوران خوبی بود. گفت شیراز رو که یادته از هفته ای 7 روز 2 روزش عرق میخوردیم با بچه های اتاق، شایان و سپهر و سهیل و ممدمهدی و اینها، 2 روزشم دوسدخترم پیشم بود، 3 روز دیگش رو همینجوری تخمی رد میکردیم میرفت. اخرشم به دختره گفتم وضعیتم خوب نیست برو به زندگیت برس من نمیتونم و اتفاقا بعد از اینکه این رو بهش گفتم اوضاعم چنان بهم ریخت که قبلش اینطوری نبود. گفتم کارما کونت رو گاز گرفت. میدونستم میثم دختره رو دوست داشت حتی به خاطر اینکه با دختره بتونه رابطه بهتری بسازه رفته بود پیش روانپزشک و دارو گرفته بود تا افسردگیش بهتر شه البته دلیل اصلیش درسش بود ولی خب دختره هم بی تاثیر نبود اما این اواخر نتونسته بود کنار بیاد و جدا شده بود تا دختره رو علاف خودش نکنه. گفتم شیراز بهترین بود. گفت تو شیراز پادشاه بودیم. گفتم اره.گفت تو تهران 50 درصد بیرون رفتنام با تو بود. گفتم تو کلا یک بار با من اومدی بیرون. گفت اره، کلا دو بار رفتم کافه که ی بارش با تو بود یه بارش با ارمان.

 داشتم چایی میخوردم و ویدو های مشفق برای الکترودینامیک رو میدیدم و هی پیش خودم میگفتم چقدر باهوشه و واقعا هات! واقعا جذابه خدای من. یادم افتاد به یکی از جمله هاش که میگفت خودمون رو محدود میکنیم به فضای نامحدود و وقتی این تیکه رو شنیدم رفتم بدو بدو برای خاطره تعریف کردم و خاطره هم پشماش ریخت که دیدم عه حلال زاده، خاطره زنگ زد. حدودا 40 دقیقه داشت راجع به شیراز میگفت و اینکه چقدر مامانش غر میزنه و هر روز که میرن بیرون بهش میگه اینجا چقدر ترافیکه و مسیر خوبت این بود؟! و به نیم ساعت راه میگی مسیر نزدیک؟! و اصلا یه گیرهای مسخره ای که ادم باورش نمیشه.گفتم مامان تو، مامان پارمیس و بابای من کاملا اخلاقیات یکسانی دارن. با این تفاوت که مامان پارمیس خودشیفتس و از بالا نگاه میکنه تو این بحثا، بابای من قربانی پنداره و از پایین نگاه میکنه تو این بحثا و مامان تو وسط این دوتاست و عمیقا دلم میخواد تا میخورن بزنمشون. گفت واقعا منم همینطور. گفتم کجاها رفتی، گفت هیچی شبا ازادیم، عصرا میرم فنسی، راستی ریحانه مارس 15 تومنی شده صد و خورده ای. گفتم شوخی میکنی خاطره! گفت به خدا. دیگه معمولا یه سر میرم نادری، بعد میرم به روی، بعد میرم موتو. همینجوری میچرخم. گفتم تارا چطور شد؟گفت هیچی دیشب رفته بودن با مهدی سمت امیر اینا. گفتم جدی؟گفت اره، شیرینی عروسی عابد رو میخواستن بدن. گفتم عابد کدوم خریه دیگه. گفت نمیدونم. نمیشناسمش. زرشک هم خاستگاریش اوکی شد و پژمان مخ خانواده زرشک رو حتی اونایی که قهر بودن چندین سال و تازه برای خاستگاری اومده بودن رو زد. گفتم راست میگی؟! گفت اره. گفتم ای پژمان پفیوز. یه طلاق به جامعه طلاق ایران اضافه شد. الان ما باید خوشحال باشیم که زرشک خوشحاله یا نه؟ گفت نمیدونم ولی خوشحال بود. بعدش دوباره راجع به مامانش و یلدا و تمام اتفاقاتی که افتاده بود صحبت کرد و من گفتم اها. اهوم. که اینطور. وای! و خب بعدش هم رفت غذا بخوره چون زیاد سیگار کشیده بود. گفتم مراقب خودت باش عزیزم بهم زنگ بزن بعدا رفتی هتل. xoxo. 

بعد ویدو رو از پاز برداشتم و به محضی که دیدم راجع به مسائل با گوشه های تیز صحبت میکنه زدم زیر گریه. انقدر گریه کردم که حد نداشت. خیلی گریه کردم و خیلی وقت بود اینجوری بلند بلند گریه نکرده بودم و حالم از تهران بهم خورد. به تراپیستم پیام دادم که یک سال اومدم تهران، مشروط شدم، افسردگیم عود کرد، استاد راهنمام بگام داد و شکست عشقی هم خوردم و بدتر از همه اینکه همش رو تنها بودم و عزیزانم نزدیکم نبودن. و این بزرگترین اشتباه زندگیم بود. عررررررر زدم و انقدر گریه کردم که دیگه نمیتونستم نفس بکشم. بعد اشکام رو پاک کردم و سعی کردم با خودم مهربون باشم و خودم رو سرزنش نکنم و تنبیه نکنم. خیلی سخت بود و کاش میتونستم یک سال اخیر رو از ذهنم پاک کنم.اما فاک بهش! نمیتونم. و میدونم اگر حافظم رو پاک کنم، بازهم انقدر گاوم که همه اون کارهارو دوباره میکنم. برای اینکه اروم بشم، پا شدم و یه چایی درست کردم و الان دارم قلپ قلپ میخورم و لعنتی، تازه اول زندگیمونه. میخوام این اپشن پاک کردن حافظه رو نگه دارم برای اتفاقات بدتر اینده! :دی

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان