اهنگ پی خوشبختی همش صبح تا شب دویدم من، اهنگی است از سریال متهم گریخت که شامل قسمت مهمی از خاطرات خانوادگی ماست. سال 84 است، در خانه اقای رحیمی زندگی میکنیم. خانه به سبک قدیمی ساخته شده که به ان "دوری" میگویند. خانه هایی که یک حیاط بزرگ دارند و دور تا دورش اتاق است. به یکی میگوییم پذیرایی به یکی میگوییم اتاق خواب به یکی میگوییم اشپزخانه به یکی میگوییم اتاق مهمان و ... الهام تازه عقد کرده است، احمد راهنمایی میرود، امنه خانه اش لین ده است، سهیلا خانه اش گلشن است، حسین خانه اش ذولفقاریست و توفیق خانه اش بهار 40 است. مهرناز تازه به دنیا امده،الهه و محدثه مدرسه میروند، بابا خانه اش کفیشه است و حسن... حسن از سربازی فرار کرده است و این اهنگ یاد اور روزهایی است که مادر بزرگم وقتی سفره بلند و بالا را پهن میکرده و این سریال را میدیدند، تیتراژ اخر سرش را میاورده بالا و با این اهنگ زمزمه میکرده و با ان قسمت ای خدا، خدا گریه میکرده و میگفته حسن! بقیه هم سعی میکردند ارامش کنند و یک فوحشی هم نثار حسن میکردند. حسن واقعا شر به تمام معنا بود، از سربازی فرار کرد و دو سه ماه داخل خانه قایم شد و یک روز صبح درحالی که همه در پذیرایی خواب بودند، از اگاهی امدند بالای سرش و بردنش. یک شب انداختنش بازداشتگاه تا اب خنک بخورد و بعد منتقلش کردند برای سربازی به خاش- زاهدان- سیستان بلوچستان. پدر بزرگم تا اخر عمر این قضیه را گردن نگرفت که خودش جای حسن را لو داده. اما همه تا امروز میگویند خدا بیامرز علی فلانی دهنت سرویس! الان که اینها رو مینویسم لبخند بزرگی روی صورتم است چون وقایع سربازی رفتن حسن و خاطراتی که داشت همیشه یکی از چیزهاییست که در دورهمی هایمان میگوییم و به ان میخندیم. یادم است عکس هایی را نشانم داد از دوران سربازی اش که چسبیده بود به لبه کوه و زیر پایش دره بود. محیط خطرناکی داشت و ان زمان اتفاقا عبدالمالک ریگی هم فعالیت های گسترده ای در ان مناطق میکرد و همه سرباز ها در مرز، اماده باش بودند. میگفت بعد از ان دوره سربازی تا الان که 20 سال میگذرد، دیگر عرق نخورده.یک ماجرای عشقی دلخراشی هم این وسط وجود دارد: همسایه دیوار به دیوار ما دختری بود به اسم راضیه که قرار بود منتظر حسن بماند تا سربازی اش تمام شود. یک دفتر بنفش رنگ از اینهایی که جلدشان محکم است، پر از شعر و پر از داستان و پر از نقاشی برای حسن پر کرده بود و با خط خوش نوشته بود. دفتر بنفش رنگ هم اکنون در یکی از کشو های کمدم است و از دید همه پنهان. احتمالا اگر کسی بخواهد ان را به یاد بیاورد باید کمی فکر کند اما من همیشه به شعر های ان دفتر فکر میکنم. هیچوقت سرچ نکردم ببینم از اینترنت برداشته بود یا نه. نمیدانم انموقع راضیه اینها کارت اینترنت داشتند یا نداشتند. بعد ها که بزرگتر شدم دفتر را به دقت وارسی کردم، شاید 13 یا 14 سالم بود که این دختر در ذهنم یک سبزه رو با موهای بلند بود و چشم های بزرگ و لاغر اندام و بسیار مرموز. این شیوه عشق ورزی رفت توی مغزم و از ان به بعد به نامه نگاری علاقمند شدم و هنوز هم اینطور هستم که یک عشق دهه هشتاد با یک ذهنیت دهه شصتی جالب است. زمانی که ازادی چندانی وجود ندارد و نهایت ارتباط این است که ببینی کفتر های معشوقه ات کی از بام خانه شان پرواز میکنند و بیایی بالای دیوار و دید بزنی و یک مجله خانه سبز را بیندازی داخل حیاط خانه بغل که تویش با خودکار بیک نوشته ای: شب ها به تو فکر میکنم و امروز دلتنگت شده بودم.ساعت 5 مادرم اینا میرند روضه خانم فلانی و برادر کوچکم هم رفته فوتبال و بابا هم دریاست، به تلفن ثابت خانه مان زنگ بزن. پسر میرود سربازی و وقتی برمیگردد دختر ازدواج کرده بوده. داستان تکراری عشق های به هم نرسیده که هیچوقت راجع به ان صحبتی نمیشود و در بین مشکلات زندگی و روابط جدید تبدیل شده به یک خاطره بی اهمیت خیلی دور که فقط در مقابلش شاید بگویی یادش بخیر. شاید حتی یادش هم نیفتی، اما در ذهن یک دختر 24 ساله هنوز به پررنگی روز اول است و انگار خودش اینهارا تجربه کرده و هرچه خلا داستانی هم وجود داشته با تخیلش پر کرده.
چند روز پیش به امیرعلی نگاه میکردم. گرفته بود در یوتیوب ویدو میدید. بهش گفتم چی شده؟ چرا انقدر توی خودتی؟گفت هفته دیگه ازمون ورودی تیم نوجوانان صنعت نفته و نمیدونم قبول میشم یا نه. اگر شدم که کارم گرفته؛ اما اگر نشد تا 16 17 بازی میکنم و بعد فوتبال را ول میکنم و میروم پی زندگیم. گفتم برات مهمه؟ گفت خیلی زیاد.گفتم سخت نگیر.ببین چی پیش میاد. و به این فکر کردم که این پسر 12 ساله، ایا 8 سال بعد زندگی عشقی پدرش را تکرار خواهد کرد یا نه.