تد الگوی دوست داشتنی منه، اما بیشترین همزاد پنداری رو همیشه با ربکا، کیلی و نیتن میکردم و توی این قسمت، 3 تا ارزوی من رو براورده شد و حس خیلی خوبی داشت.
پی نوشت: امروز رفتم شهر کتاب کتاب بخرم ولی هیچی پیدا نمیکردم برای همین نشستم رو صندلی و با خانم کتابفروش و اقای خدماتی خوش و بش کردم. بعدش رفتم کافه و با مهرناز راجع به کات کردنش صحبت کردیم و بعدش تا یه مسیری رو پیاده اومدم تا خونه. این بین داشتم به یکی از دوستام میگفتم که یارویی که دیروز بهم پیشنهاد دیت داده بود متاهل بود و وقتی این رو فهمیدم سریعا خداحافظی کردم. بعدش هم رضا داشت راجع به اینکه دختره به صورت کاملا قطع ارتباط کرد باهاش و بهش گفت تاکسیکی بهم میگفت و میگفت الان باید تهران میبودی تا باهم این ویس هارو گوش میدادیم و نظرت رو میپرسیدم. الان باید پیش هم میبودیم. موبایلم هم خاموش شد و هنوزم شارژ ندارم که جواب پیام هارو بدم و این وسط داشتم فکر میکردم به خودم.خیلی ناراحت شدم بابت چیزی که دیشب درمورد دیگری نوشتم اما فک کنم دیگه چیزی باقی نموند که بخوام برون ریزی بکنم.هرجور که شده بود حجم نامنظم و تاریکم رو جا گذاشتم اینجا و دیگه با خودم حملش نمیکنم. از روی خشم نبود. اون مدتی که خیلی خشمگین بودم عملا چند ساعت با خودم حرف میزدم و واقعا بلند بلند فوش میدادم و بدو بیراه میگفتم و پاکت پاکت سیگار میکشیدم. این نفرت بود که اومده بود بالا. دیگه سر حد نفرتی که میتونستم بورزم رو ورزیدم فکر کنم. بیشتر از این بلد نیستم و پسر واقعا دلم نمیخواد این چیزایی که نوشتم برای هیچکس اینشکلی پیش بیاد. فکرش رو بکن نسبت به یک نفر چون صرفا بلند بلند با دوستاش سلام کرده و سعی میکنه موقعیت اجتماعیش رو حفظ کنه همچین چیزایی بگی (: واقعا همه رو بالا اوردم اینجا. فکر کنم باید قبول کنم وارد فاز افسردگی شدم چون با کوچکترین چیزها گریه میکنم. بلند بلند هم گریه میکنم و خداروشکر که تنها هستم و کسی نمیشنوه چون من واقعا خنده دار گریه میکنم. چند وقت پیش شاید توی تیرماه بود که نوشتم روی تخت دراز کشیدم و نمیدونم چند هفته دیگه اوضاع چجوریه. اوضاع اینجوریه که باید مسئولیت احساسات خودم و تبعاتش رو برعهده بگیرم و سخت نیست که توی طبقه سه تردد کنم. یه جوری با اضطرابش کنار میام یا شاید ممکنه انقدر خوش شانس باشم که مهرماه اضطرابی درموردش نداشته باشم که خب، اکثر اوقات هستم. خیلی حالم بهتره و حس میکنم بهترین کاری که این چند وقت کردم این بود که اون رو نوشتم. واقعا احساس سبکی میکنم و بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم!