این سرتیتر، موضوع اساسی امشب مکالمات ما در نمایشنامه خوانی بود. از ساعت ۹ و نیم تا دوازده شب توی گوگل میت حرف زدیم و هیچ نمایشنامه ای نخوندیم. راجع به همه چیز حرف زدیم، از قرص و دارو و غیبت، تا اساتید و جو دانشکده و سیستم اموزشی. به جرعت میگم انقدر خوش گذشت بهم که حد نداشت. پایه ثابت جلسات معمولا من و صبا و کیمیا و میلاد و رضوانه و دیا و ممد و ایتنیم که امشب، فقط من و صبا و میلاد و کیمیا و رضوانه بودیم و ایتن وسط بحث رفت وقتی دید نمایشنامه نمیخونیم. بحث از رضوانه و جو بد اساتید شروع شد. بعد من گفتم به نظرم به خاطر جو غیر صمیمی بچه هاست که جو با استاد ها بده. بعد میلاد راجع به این گفت که این سیستم همش زد و بند و بد گفتن این استاد پیشت اون استاده و در نتیجه بچه ها هم از هم دور میشن و دیدگاه بدی به هم پیدا میکنن. و نزدیک یک ساعت از مکالمه راجع به استادی بود که قراره باهاش پایانامه بردارم. اگر این استاد، در جلسه کامپلکس ورودی۴۰۳ شرکت میکرد، شاید خط زمانی عوض میشد و یه سری از اتفاقات واقعا نمیفتاد. واقعا داشتیم حرف میزدیم و عربده میزدیم و از ناراحتیامون میگفتیم. واقعا انسان های خوبی هستن، همشون، انسان هایی که توجه میکنن، درد میکشن، ارتباط برقرار میکنن و تک تک جملاتی که میگی براشون مهمه، و به مراتب برای تو هم. حتی میمیک صورت. و این فوق العاده ترین چیزی بود که تو این دانشکده تجربه کردم. دیدم تمام حس پس زدگی که من تجربه میکردم این مدت و نمیتونستم سینک شم رو همشون داشتن و دارن! و انقدر شجاعت و شهامت بود بینمون که میتونستیم بیان کنیم. ای کیو های بالا و ایی کیو های پایین اتمسفری که محاصرمون کرده بود رو به نقد کشیدیم. و در نهایت من گفتم باید با این استاده کار کنم.باید. دلم نمیخواد یه ۴۰۴ کامپلکس که میاد، این چیزایی که من تجربه کردم رو تجربه کنه. حالم از دو دستگی و بد بودن ها و بد گفتن ها بهم میخوره. تو اون زناکده ما داریم زندگی میکنیم و بسه دیگه ی سری چیزا.
ب سهم خودمون سعی کردیم عشق بدیم و عشق بگیریم و تجربه فوق العاده ای بود. دیدم کیمیا رستمی هم برام یه اهنگ قشنگ فرستاده از قمیشی. اهنگ پنجره. اومدم توی حیاط و سیگار کشیدم و چایی خوردم تا ماکارانیم حاضر شه.امشب خونه مامبزرگمم و پرستار شیفت شبم. دوشنبه بچه ها ناهار دعوتن خونمون. داشتم لیست میکردم که چه غذاهایی درست کنم. یادم افتاد به یک شب تو خوابگاه تجریش که با فاطمه و نگین رفته بودیم کافه سوزنچی ابجو خورده بودیم و مست و پاره برگشته بودیم خوابگاه. شب یلدا بود و پریا مرغ ناردون درست کرده بود. با فاطمه انقدر خوردیم که مردیم. بعدش رفتم رو تختم به زور خودم رو ولو کردم و فردا بعد از اینکه کارای خوابگاه دانشگاه رو کردم، رفتم شیراز. در نظرم اومد این غذا هم خوبه برای دوشنبه. چون قراره با پیرزن های افسانه ای سه موضوع رو مورد برسی قرار بدیم: کات مهرناز، تنهایی پارمیس و عدم تمرکز مهسا که زندگیش رو بهم ریخته. ساعت ۲:۰۱ دقیقه شبه و باید برم مامبزرگ رو چک کنم.