تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ما به مرد ها احتیاجی نداریم، بیاید راجع به برند لوازم ارایشی صحبت کنیم!

بعد پارمیس اومد داخل و گفت ریحانه میبینم ولو شدی وسط خونه، چیکارش کردین؟ اها داره راجع به برندش صحبت میکنه؟ خب ما برند امین برای مهرناز و برند مرتضی برای مهسا و برند ایلیا برای من رو رفتیم و‌حالا هرچی نباشه نوبت برند مهیاره. سه تاییشان زدند زیر خنده. گفتم اه اسمش رو ب زبون نیار خداوکیلی. ما قرار بود راجع به برند های لوازم ارایشی صحبت کنیم، به سه دلیل! چون به مرد ها احتیاج نداریم، چون مردهای زندگیمون جنده هستند و چون ما به چیزهای مقدس اعتقاد داریم! اصلا من جدیدا از یک نفر دیگه خوشم اومده، که اخلاق خیلی جالبی داره و من تاحالا از همچین اخلاقی تو زندگیم خوشم نیومده بوده. هیچوقت از مردی که حرف میزنه خوشم نمیومده، مردی که با حرف زدن، مرکز توجه باشه. اینجور ادم ها یا دوست های خیلی خوبی بودن برای من یا غریبه هایی که ته دلمون از هم بدمون میومد چون یا اون باید مرکز توجه میبود، یا من. مرد های زندگیم همیشه درونگرا بودن و به کسی توجه نداشتن، اما اون این ویژگی رو داره که به همه، به همه بلااستثنا توجه میکنه و این واقعا ویژگی بارز و خوبیه، هنرمندانه و ظریفه و با صدایی صحبت میکنه که لحن داره، یعنی اگرچه سعی در راغب کردنت به درونیات خودش رو داره اما میتونی ازادانه مخالفت کنی باهاش و همچنان هویت و استقلالت رو به رسمیت بشماره و ظالمانه طردت نکنه. پارمیس اشاره کرد و گفت مهدی هم همچین خصوصیاتی داشت. گفتم پر حرفی مهدی خیلی فرق داشت، توجه مهدی به خاطر محافظت از خودش بود، بله مهدی هم خیلی اهل صحبت بود و اعتماد به نفس فوق العاده بالایی داشت، اما مهدی متکلم وحده بود. توجهش به دیگران مسموم بود و هرچیزی که براش هشدار خطر داشت هیچوقت از ذهنش نمیرفت‌. درضمن ، بدبین بود، هرچند همه اینها به خاطر اسیب دیدگی معصومیت از دست رفتش بود ولی مهدی... مهدی عزیزم واقعا زندگی رو انموقع باخته بود و کاری از دست من براش برنمیومد. حالا این هم دوسدختر داره! و من دختره رو میشناسم و براش احترام قائلم و هیچوقت هم همچین خبطی نمیکنم که یه همچین فضایی رو بوجود بیارم. فقط از این خوشم اومد که این ویژگی هارو هم بهشون علاقه دارم و برام قشنگ و ارزشمندن.
راستی جواب ایمیل استادم رو دادم، برای جلسه ساعت ۱۰ سه شنبه گفته بود که بیام و من اتفاقا میخواستم تا اخر هفته بهش ایمیل بزنم. وقتی ایمیلش رو دیدم ریدم از استرس داخل خودم ولی الان بهترم. اگر رسما دانشجوش بشم هفته ای ۴,۵ ساعت قراره با مهیار تو یک فضا قرار بگیرم. وای خیلی بامزه و خنده داره، این بنده خدا از اکسش که جدا شد، دید اکسش هم رشته ایش شده، و حالا اکس بعدیش که من باشم، هم گروهی ارشدشم و استاد راهنمای مشترک داریم! خیلی بدبختی های بامزه ای داره که همشون هم خودش ساخته‌. حال میده از بیرون نگاه کنی. خب دیگه بیاید واقعا راجع به برند لوازم ارایشی صحبت کنیم، ریمل بنفش کالیستا شده ۶۰۰ هزارتومن.
روز خیلی خوبی بود. مجموعا دو ساعت خوابیده بودم توی ۳۰ ساعت گذشته و این باعث میشد رو یک حالت اوتوپایلت باشم. ولی با این وجود وقتی صبح مهرناز اومد پیشم و شروع کردیم صحبت کردن، تا شب که وسط جمع خوابم برد، روز خوبی رو سپری کرده بودم. مهرناز گفت به رابطه با امین برگشته و مکالمه کردن، مثل روز اول، انگار هیچ تغیری رخ نداده، گفتن و خندیدن. توی دلم گفتم من از رابطه هایی که خوش‌و‌خرم ادامه پیدا میکنن و مشکل به صورت جلسه اورژانسی و فوری توش حل نمیشه واقعا میترسم و خوشم نمیاد. اما چیزی نگفتم. خط زمانی نباید دستکاری بشه. اما صادقانه خیلی خوشحال بودم که امین از زندگیمون نرفت. برام عزیزه و واقعا مهرناز رو خوشحال نگه میداره. بعد گفت که بشار بهش گفته وقتی عشق جاری باشه، ترمیم شدن رابطه امکان پذیره‌. وقتی این اس ام اس رو خوند من داشتم چایی درست میکردم. یهویی تو اشپزخونه سر جام ایستادم و تکون نخوردم‌. از صمیم قلبم ناراحت شده بودم. از صمیم قلبم، سرافکنده شده بودم. یکم طول کشید تا تونستم خودم رو جمع کنم و به مهرناز بگم به چی فکر میکردم. یک صندلی برداشت و اورد گذاشت روبروی من و من بهش میگفتم که پس حتما و قطعا عشقی وجود نداشته که اینطور تموم شده. حقیقتا این چند روز، نه دیگه به دلیل تموم شدن فکر میکنم، نه به این فکر میکنم که چرا اینطوری شد. و کم‌کم برام واضح شده که عشقی وجود نداشته و من اشتباه فکر میکردم. من اشتباه میدیدم و من اشتباه برداشت میکردم. اون رفتارها، یک سری عادت شخصی بودن که برای من جذابیت داشتن و من منحصر به خودم میدونستمشون. اون حرف ها هم جای اثبات داشتن اما اثبات نشدن. برای همین فهمیدم چقدر حجم بزرگ دوست داشتنی که من از این ماجرا ساخته بودم و احساسم رو وسط گذاشته بودم، احمقانه بوده. خیلی احمقانست که توی دوماه، یه ادمی رو انقدر دوست بداری‌. و یعنی به همون اندازه که حماقت کردی، خودت رو دوست نداشتی و به تبعاتش فکر نکرده بودی‌. اما هیچوقت به حرف بقیه گوش نده مهرناز، همیشه بزار انقدر تجربه کنی تا بفهمی. تا وقتی میل به یک چیز معیوب داشته باشی و خودت بابتش عذاب نکشی تا بفهمی غلط کردی، درس نمیگیری‌. من درسم رو گرفتم و الان با اینکه ناراحتم اما حالم بهتره. ناراحتیم از غصه هاییه که خوردم، ناراحتیم از ناراحتیاییه که این مدت داشتم. وگرنه رابطه رو فراموش کردم و تصویر اون ادم توی ذهنم، با خود واقعیش مطابقت نداره.
بعد پرونده جنایی جدید مری جین رو گوش میدادیم و بینش میرفتیم سیگار میکشیدیم و برمیگشتیم و غذا درست میکردیم. وقتی مهسا و پارمیس اومدن همه‌چیز اماده بود.من و مهسا مشغول حرف زدن شدیم و مهرناز داشت جریان برگشتن رو برای پارمیس میگفت. همه از دستپختم تعریف دادن و خیلی خوشحال شدم. خیلی طول کشید و ما پا نمیشدیم برای همین هم همونجا دراز کشیدم و به بحث ها و حرفاشون گوش میدادم. الان دقیق یادم نیست که چی میگفتن ولی یه ترکیبی بود از مصاحبه کاری جدید مهسا و شرایط کاری پارمیس. بعدش دوباره چایی درست کردم و نشستیم به حرف زدن. راجع به خانواده ها، مشکلات شخصی و روابط دوستانه. اینکه چطور ارتباط من و آتوسا و پارمیس دو سال پیش شدیداً بهم خورد و سر این بود که آتوسا بین من و پارمیس رو بهم ریخته بود، حدودا ۶ ماه، و بعد نزدیک ۴ ماهش رو هم داشت پشت سر من حرف میزد و پارمیس رو ترغیب میکرد با من قطع ارتباط کنه، و من این رو نمیدونستم چون به من گفته بود پارمیس میخواد با من قطع ارتباط کنه، و حدودا ۳ ماه من با پارمیس شکراب بودم، و بعد یک سری عکس های من رو توی گروه شخصی سه نفرمون به دوستپسرش نشون میده، درحالی که توی جمع چهارنفره پارمیس و ایلیا و خودش ‌و‌ دوست پسرش بودن و راجع به چاک لباس من با دوستپسرش صحبت میکنه(!!!!) درحالی که به نتایج خوبی از شخصیت و اخلاق من نمیرسه در نهایت(!!!!!!!!) و بعدش همه این هارو پارمیس بهم گفت. توی کافه ریور طبقه بالا. و ازم عذرخواهی کرد و همه جریان رو تعریف کرد. و ازم خواست یک ماه صبر کنم تا برگرده کرج و این مشکل رو با آتوسا حل بکنه. اما من نتونستم یک ماه صبر کنم و با اتوسا دعوام شد و رابطه آتوسا و پارمیس بهم خورد و قطع ارتباط کردن. بعد آتوسا اومد برای من تعریف کرد که منظورش اینها نبوده و من بخشیدمش و رابطه دورا دورمون رو حفظ کردیم. و همین باعث شد پارمیس یک مقداری اعتمادش رو به من از دست بده. و خب دیروز داشتیم راجع بهش صحبت میکردیم و گفتم به نظرم من حقم بوده که این رو رو در رو بکنم، نتونستم یک ماه صبر کنم و بله اشتباه کردم ولی این من بودم که ۷ ماه پشت سرم همینجوری حرف زده می‌شده بدون اینکه روحم خبر دار بشه و من فکر میکردم ۷ ماه اون ادمی که دارم باهاش حرف میزنم، دوستمه. حالا اگر باهاش ارتباطی دارم، تکلیفم مشخصه و حساب نمیکشم روش. ولی ناراحتیت رو درک میکنم و بهت حق میدم. اشتباه کردم و باید یک ماه صبر میکردم. بعدا که رفتیم با مهرناز سیگار بکشیم گفت به نظرم کار درستی کردی. گفتم مهم نیست درست بوده یا نه، مهم اینه من پارمیس رو درک میکنم. گفت مقایسه ای که در نهایت کرد(اینجا بهش اشاره نمیکنیم چون راجع به مرد هاست و ما به مردها نیازی نداریم) اشتباه بود. گفتم اره مقایسه اشتباهی بود اما ادم محتاطیه. گفت خیلی تو ذهنش میمونه، گفتم چون ادم محتاطیه و این راه محافظت از خودشه.
وقتی برگشتیم داخل تا دو ساعت بعد، مشغول ورق بازی کردن بودیم. اخرای بازی که میرسید به ساعت هشت، من دیگه دراز کشیده بودم روی شکمم و ورق مینداختم و کم‌کم داشت خوابم میبرد. مکالمات به صورت محوی یادمه، راجع به اولین بار الکل خوردن، راجع به تراپیست ها، راجع به همکار های پارمیس سر کار، راجع به حقوق های خیلی پایین در آبادان ، راجع به افزایش نرخ عمل های زیبایی، راجع به مدیریت مالی. هی خوابم میبرد. نخ بعدی سیگار رو مهسا و مهرناز رفتند بیرون بکشند و پارمیس راجع به دعوای خودش و پارتنرش صحبت کرد باهام. چیز های کوچیک، چیزهای بزرگی هستند. پارتنرش قرار بود ساعت پنج و نیم شیش بیدارش کنه تا بره کلاس پیانو. و اصرار کرده بود که حتما خودم بهت زنگ میزنم. بعد، ساعت هفت پارمیس بیدار میشه و میبینه هیچ تماسی نداشته. بعد یک دعوای بزرگ بوجود میاد که خب، هیچ دعوای بزرگی به خاطر یک چیز نیست حتی اگر کل محوریت روی اون یک چیز باشه. بحث این بود که تو یک زنگ زدن رو نمیتونی هندل بکنی و یادت میره با اینکه خودت اصرار میکنی، بعد میخوای قدم جدی برای رابطمون برداری؟ بهتره کات کنیم. که البته دلایل مهم تری دارند برای کات کردن اما اگر این چیزهای کوچک بوجود نیان، اون چیزهای بزرگ ممکنه به تعویق و تصحیح بیفتن. گفتم منم متنفرم از بدقولی، بار اخری که منتظر مهیار وایسادم واقعا میخواستم باهاش کات کنم. ادمی که یک ملاتونین نمیخورد تا ساعت خوابش درست بشه و من باید منتظر میموندم تا حالا بیادش. درحالی که من به خاطر اون با سرویس دانشگاه میومدم و اسنپ نمیگرفتم و سعی میکردم منظم تر و بهتر رفتار کنم، اون چیکار میکرد؟هیچی. مهسا اومد داخل و گفت مرد ها باید از دست بدن، تا بفهمن. پارمیس گفت بدیش اینجاست که ما میگیم طرف پتانسیل داره و به خاطر پتانسیلش پاش میمونیم. گفتم دقیقا همینطوریه، اون دوماهی بعد از کاتمون که منتظر بودم برگرده به خاطر همین بود که دیت اول بهش گفته بودم پتانسیل داری توی عشق ورزی. پتانسیل ادم رو امیدوار میکنه به تکیه کردن و وقتی چیز کوچیکی دیده میشه که برخلافشه ادم خیلی بد نا امید میشه. پارمیس گفت اره، انگار دیگه نمیتونی چشم بسته تکیه کنی. گفتم اره.
وقتی بچه ها با خنده خداحافظی کردن و رفتن خونشون فقط یک پتو و بالشت اوردم تا بخوابم‌. خوابیدم و ساعت دو، سه، از خواب پریدم. توی ردیت میچرخیدم و حوصلم سر رفت. ادامه داستان ملکوت بهرام صادقی رو شروع کردم خوندن. وسطاش خوابم برد. صبح بیدار شدم و رفتم به ادرسی که استادم فرستاده بود. یه جلسه راجع به زیرساخت های کامپیوتری ازمایشگاه بود. جالب بود اما ۵۳ درصد حرفاشون رو نمیفهمیدم. تموم که شد خوابم برد. برق ساعت یک ظهر رفت و تازه برگشت.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان