تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

از یک زمستون رنگ پریده تا یک تابستون خیلی پررنگ رض هنوزم خواننده مورد علاقمه

جدیدا بعد از هر جلسه میشینم میخندم چون هرجلسه میفهمم بابا من ادم بدی نیستم و اگر فلان افکار رو داشته باشم تازه خیلیم طبیعیه. اگر فلان کارهارو بکنم یک تعامل واقعیه. اگر فلان جا به روی فلانی بیارم، اگر فلان چیز رو نخوام بشنوم، اگر فلان کار اذیتم کنه و بگم، همه اینا کارهای انسانی و به دور از فانتزی ای هست. و خب این بده دیگه، تمایز از بین میره و شبیه بقیه میشی. امروز بهش میگفتم من و دوستام میشینیم و مثل یک مشت خدای خودشیفته مکالمه میکنیم(اون مکالمات رو اینجا نمینویسم) و گفت خودشناسیتون خوبه، خوبه که میدونید خودشیفته هستید. که البته تا یه حدی نارسیزم نیازه. هربار میخواست راجع به رابطه قبلیم صحبت کنه واقعا سرمو میزدم تو دیوار و میگفتم نگو. اصلا نگو هییچی نمیخوام بشنوم نه نمیخوام راجع به سود و زیان، بنیان ها، انواع عشق و سکس چیزی بشنوم. بهم گفت خیلی اجتنابی شدی. سرمو انداخته بودم پایین داشتم با خودکار رو شلوارم خط خطی میکردم گفتم اره. نمیخوام بیشتر از این متنفر شم. گفت از کی؟ از خودت یا از اون؟ گفتم از جفتمون. بیشتر از این تحمل اینکه بخوام تنفرمو بیان بکنم ندارم. هرچقدر بیشتر ازش متنفر میشم از خودمم به همون اندازه متنفر میشم و همزمان دلمم برای خودم میسوزه و تو تناقض گیر میکنم.

whilk and misky  یه اهنگ داره به اسم clap your hands. یکی از اهنگ های قدیمی مورد علاقمه. اولین بار کلاس یازدهم پیداش کردم و کی بود؟ پائیز یا زمستون یا بهار؟ یادم نمیاد. الان اتفاقی دیدم توی چنل موزیک تارا هستش. احساس خوب سرخوشانه ای بهم میده. یادم میاد قبلا باهاش میرقصیدم همیشه. یادم میاد چقدر مدرسه خوش میگذشت. یادم میاد چقدر مسخره بازی میکردیم. اون روز پارمیس میگفت ریحانه کلاس دهم یازدهم تئوری مرد های لواشکی رو تازه ساخته بود. مثه هیتلر پشت حیاط مدرسه می ایستاد بالای سکو و میگفت بچه ها! مرد ها همه مثه لواشک میمونن!ادم دلش نمیخواد همیشه لواشک زردالو بخوره! وقتی اینارو تعریف میکرد خجالت میکشیدم و خندم گرفته بود. بعد ادامه میداد که همیشه هم سر کلاسا بحث های عمیق میکرد، دعوا میکرد. مهسا گفت ولی همه دوستش داشتند. پارمیس میگفت اره... همه معلما دوستش داشتن. من ساکت نشسته بودم و هیچی نمیگفتم. مرد های لواشکی! ریحانه 17 ساله در مواجه با ریحانه 24 ساله. دشمن های خوبی هستند. ریحانه مذهبی 18 ساله در مواجه با ریحانه اگنوستیک 24 ساله. دشمن های خوبی هستند. ریحانه جهان وطن 19 ساله در مواجه با ریحانه غیر جهان وطن و انتی ناسیونال 24 ساله. دشمن های خوبی هستند. ریحانه کمونیست 20 ساله در مواجه با ریحانه سوسیال دموکرات 24 ساله. دشمن های خوبی هستند. ریحانه اهل پیاده روی های طولانی کتابخونه تا خونه 21 ساله با ریحانه گشاد راحت طلب 24 ساله. دشمن های خوبی هستند. ریحانه معتقد به روابط ازاد 22 ساله با ریحانه ازدواجی 24 ساله. دشمن های خوبی هستند. ریحانه معتقد به ازادی بی حد و مرز 23 ساله با ریحانه معتقد به محدودیت 24 ساله. دشمن های خوبی هستند. محافظه کار تر شدم من حیث المجموع. مسخره است! :دی

گروه کمل را خیلی دوست میدارم. یک اهنگی دارند after all these years  وقتی گوشش میدم گریه ام میگیرد. بعد که سهمیه گریه روز را انجام دادم مینشینم و فکر میکنم. میروم بین سالها میچرخم و به اینده بیشتر از همیشه فکر میکنم.این شرایط سخت تمام بشود خیلی میچسبد که دوباره گوشش بدهم. یک جای خوبی در تهران سمت ولنجک میشناسم. ان بالا می ایستم و این را گوش میدهم بعدا. اخ اگر شماره ان یارو را داشتم. همان یارو که هر تابستان ویلایش را اجازه میکردیم در شهر سامان نزدیک به شهرکرد. طبقه دومش بالکن خیلی بزرگی داشت که تخت های اتاق ها رو به ان بود و منظره روبرویت جنگل و رودخانه بود. اگر شماره اش را داشتم. زنگ میزدم و میگفتم اقای فلانی شبی چند شده است هزینه؟ میگفت فلان قدر. میگفتم فردا صبح رسیده ام. خالی کن که امدم. دخترت راستی، بزرگ شده نه؟ انموقع ها هفتم هشتم بود و من چند سالم بود که ان کتاب را از قزوین خریده بودم و برایش میخواندم؟ یادم نمی اید. چقدر جای قشنگی بود ان کتابفروشی. البته در یک بنای تاریخی بود، یک قسمتیش را کرده بودند کتابفروشی. چیزهای قدیمی داشت. و خیلی زیبا بود. نمیدانم چرا انقدر در ذهنم زنده است. دارم سعی میکنم یادم بیاید که ان موزه خیلی خفنی که رفتم که دیوارهای شیری رنگ و نورپردازی زرد داشت موزه چه بود. و پیاده راه میرفتیم بعد از موزه تا یک جایی، و یادم است که ان سال یادگاری جمع میکردم، یک پوستر مدرسه فوتبال و یک برگ از درخت ها افتاده بود. برداشتم. چه سالی بود، ما از شوشتر شروع کردیم به سفر و تا گردنه حیران رفتیم.اگر از شوشتر شروع کرده باشیم باید همان سال باشد که من انسانی بسیار انسانی نیچه را برده بودم در ماشین بخوانم و اتفاقا یک جایی رسیدیم که باران خیلی شدید بود و لب اب قلیون میکشیدیم و انگار داشت سیل می امد و همه اینهارا یادداشت کردم داخل کتاب. ان سال گرگان هم سر زدیم؟ یادم نمی اید.همان سالی نبود که من میخواستم اخرین ازمون کانون زبانم را بدهم و تولد یکی از بچه ها 20 شهریور بود که یادم رفته بود و همه یقه ام را گرفته بودند؟ نمیدانم. همه چیز قاطی شده. 

اهنگ بعدی که دستم خورد و چرا اخه تارا باید این اهنگ هارو تو چنلش داشته باشه. گروه koop بود. همانی که راجع به جزیره ای است دور افتاده و تنها، که چمیدانم، گسل هایی بوجود امد عظیم و طوفان نوح شد و بین گسل ها پر از اب شد و همه خمیدگی ها باهم برخورد کردند و در دور دست ها یکی شدند و کوه ها بوجود امدند و جزیره ان وسط باقی ماند. البته این نوستالژی ای که کاش باهاش بر نمیخوردم هیچوقت، قشنگه اما لعنت به من اگر این اهنگ را زندگی کنم. نه نه، اینجوری نمیشود. ما دوباره عاشق میشویم و خوش و خرم زندگی خواهیم کرد و از گذشته ها چیزی به خاطر نمی اوریم. البته امروز بهش گفتم عشقی وجود نداشت اگر وجود داشت این اتفاق نمیفتاد. گفت چون عشقی وجود داشت، این اتفاق افتاد. گفتم نه! اصلا! و بعد از اینکه میدیدم بچگانه درحال جلز و ولز کردن هستم خجالت کشیدم. گفتم این یک لجبازی بچگانه نیست که میگم وجود نداشت، این یک واقعیت است طبق فلان مدارک. گفت نگاه کن فلان جا... گفتم ولش کنید. اصلا نمیخوام دیگه راجع بهش صحبت کنم.گفت اجتنابی شدی. گفتم اره.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان