این ها جونده هستند. جدا در شرجی مریض میشوند و ممکن است بمیرند. مثل یک سری باکتری که شرجی باعث میشه گونه های رقیبشون رشد کنن و باعث نابودی اینها بشن. مثه عقرب ها که ممکنه شکار گیرشون نیاد توی هوای شرجی و تلف بشن. مثل من، که از هوای شرجی واقعا بدم میاد و وقتی میشنوم که هوا شرجیه، فقط میشوم، بدنم شروع میکنه به مورمور شدن و حالم شروع میکنه به بد شدن. بدتر از شرجی در تابستون، شرجی در زمستونه. وقتی هوا سرده، باید چیزهای گرم رو هم رو هم بپوشی، و در کنارش شرجی هم هست و همه چیز چسبناکه. شنبه این هفته نه، شنبه هفته دیگه تازه هوا شمال میشه. خنک و سبک و دوست داشتنی.
لباس هارو روی رختاویز داخل خونه پهن کردم. همیشه دلم میخواست اون مدلی که بچه ها توی انیمه توتورو لباس های شسته رو اویزون میکنن تا خشک بشن رو امتحان کنم. اونجوری لباس هارو پهن کنم و اونجوری باد بهشون بخوره. پر از لباس های سفید و ملافه های نازک نخی باشه.بوی مایع لباسشویی بده، بوی تمیزی! بعدش دلم میخواد یک جاروی پرنده داشته باشم، مثل انیمه کی کی، نه نه، دلم میخواد یک گرگ سفید بزرگ داشته باشم، مثه پرنسس مونونوکه، اره. یکی از همکلاسی های قدیمیم هنوز بهم میگه مونونوکه. اونموقع که سال اول کارشناسی بودیم، ۳۴ سالش بود و پسرش ارشک دو سه سال داشت. الان ارشک میره مدرسه و مامانش هم فکر کنم همین امثال کامپلکس سیستم شیراز قبول شه. چه زن خوبی. چه زن خوبی. روز اولی که دیدمش فکر میکردم ۱۸ سالشه. بدون ارایش، قد بلند و ساده رو بود. عینکی و مهربون. تفاوت سنی رو احساس نمیکردی. هیچوقت احساس نکردم. بعضی مواقع میرفتیم خونشون درس بخونیم. یادمه نجوم داشتیم و هیچی بلد نبودیم. همه جمع شده بودیم خونه بهناز.پاییز بود. اونموقع ریحانه ج. هنوز ایران بود. کل تایم داشتیم باهم حرف میزدیم و درس نمیخوندیم. داشتیم ظرف های شام رو میشستیم که برام تعریف کرد ماشین احسان رو برداشته و چون از دستش عصبانی بوده با سرعت صد تا تو جاده از ده بیست تا کنترل سرعت و چراغ قرمز رد شده تا احسان رو جریمه کنن. اونموقع ها عاشق احسان بود اما هیچکس نمیدونست. تابستون که دیدمش، نشسته بودیم کنار دانشکده شیمی تحصیلات تکمیلی زنجان و سیگار میکشیدیم، گفتم ریحانه عوض شدی. گفت چون از عزیزترینم خیانت دیدم. گفتم از احسان؟ گفت تو میدونستی با احسان تو رابطه بودم؟ گفتم از اون شبی که تو خونه بهناز بهم گفتی از دستش عصبانی ای. ادم الکی از دست کسی عصبانی نمیشه. و بعد کل ماجرا رو برام تعریف کرد. حقیقتا ماجرای دردناکی بود. منم براش ماجرای اونموقع خودم رو تعریف کردم. احسان و مهدی باهم دوست بودن. با ابلفضل دوست بودن. با اریا و صادق و ممدمهدی دوست بودن. همه شبیه هم.همه زخم زننده. اکیپ سنتی/مذهبی/سیاسی. درس خونشون احسان بود، شر دو عالمشون مهدی.
شبا تو خوابگاه مهمانسرای تحصیلات تکمیلی تا صبح بیدار مینشستیم و به اکس های تاکسیکمون پیام میدادیم و برای هم میخوندیم و میخندیدیم. هر روز هم بلااستثنا میرفتیم بیرون و میچرخیدیم، یادمه یکی از بچه های خودمون تو اون تایم ازش خوشش اومده بود و مدیر داخلی یک رستورانی که ی بار رفتیم شام بخوریم از من خوشش اومده بود و پیگیر بود، فلانی از اون خوشش اومده بود، یک فلانی دیگه از من خوشش اومده بود، دراما هارو میریختیم رو هم دیگه و هر روزمون پر هیجان میگذشت.
بعد از زنجان یکی دوبار بیشتر ندیدمش، بار اخر، خداحافظی کرد و رفت المان.سال ۹۸ اون اولین دوستم توی دانشگاه بود، و اولین هم اتاقیم، و اولین رابطه دوستانه ای که فجیع تموم شد و بعدش همینجوری ، کم و بیش، رفت و امدی، اما به طرز عجیبی صمیمی، ادامه پیدا کرد. امیدوارم شاد باشه، همون سال اخر ایران بودنش تو حیاط تحصیلات تکمیلی که راه می رفتیم، گفت میدونی عاشق چی احسان بودم؟ گفتم عاشق چشم های احسان. احسان چشم های خیلی معصومی داشت.گفت اره، چشم های احسان مثل بچه ها بود. میدونی بدیش چی بود ریحانه، وقتی تو بغلم بود داشت بهم خیانت میکرد. با یکی دیگه از دوستام.
احسان الان امریکاست. چند روزه تو فکرم بهش پیام بدم، هرچند هفته پیش یک پیامی تو گروه رد و بدل کردیم ولی نیازمند پیگیری بود و باید پیگیری کنم ببینم کارمو راه انداخته یا نه. فکر کنم حالش خوبه... فکر کنم هنوزم چشماش مثه بچه هاست.
اصلا میخواستم راجع به دراماهای جدیدی که امشب با خاطره حرف زدیم بگم! رسیدم به ی جای دیگه! پوف. شب بخیر.