و اگر از من بپرسید کدوم انسان خوشبخت تره، باید بگم انسان اولیه: بی ارمان، بی ارزو، متعلق به طبیعت، بی نیاز از زبان و به دنباله اون ساختارهای پیچیده، همیشه شگفت زده، تماما غریزی، دور از دسترس و صد البته، منقرض شده!
در ساعت 3:27 دقیقه صبح به عنوان حسن ختام پیام های طولانیم در خصوص اینکه تراپی انسان رو تبدیل به یک موجود معمولی و average میکنه و یک زندگی معقول که در نتیجه انتخاب های محتاطانه و بلندنظرانه هست رو به ارمغان میاره، این رو برای تراپیستم فرستادم. لیوان اخر چایی رو ریختم و به ایدا در اینه فکر کردم. به اون قسمتش که شاملو میگفت |و عشقت پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.| لبخند زدم. توی دلم به تمام کسانی که به این جمله اعتقاد دارند، توی دلم به تمام کسانی که این جمله رو به عنوان یک ایمان پذیرفتند، توی دلم به تمام کسانی که در ارزوی تحقق این جمله هستند، لبخند زدم اما دیگه این جمله رو متعلق به خودم ندونستم. و باز وقتی عدم تعلقم رو احساس کردم، لبخند زدم. نه از روی هرچیزی که بد یا ناامید کننده باشه، نه از روی یک حسرت، نه از روی حقارت و نه از روی اطمینان به خود. از روی اینکه چیز زیبایی در جهان هست، که متعلق به دیگری خواهد شد حتی اگر برای من، به یک نوستالژی الهی تبدیل شده باشه. کل تفکرم بر مبنای محور محبت ساخته شده بود. کل تفکرم بر مبنای رزم تقدیر و معشوقه ساخته شده بود. همه چیزم، همه ی بنیانم توی تمام سالها. توی دست کم، 10 سال تفکر ، بر اساس به هم زدن ساختار تراژدی.بر اساس نپذیرفتن نابودی نقش، قهرمان و اسطوره. بر اساس روایتگری برای تعویق مرگ. ایمانم به تمام واقعه کربلا. دوران طلایی ای بود. بهترین دوران زندگیم. به قدری فوق العاده که برای همینه که وقتی حتی این جمله رو متعلق به خودم نمیدونم، باز هم لبخند میزنم. کاش میتونستم برگردم. کاش میتونستم بعد ساختار رو کم بکنم و برگردم به جهان دو بعدی، روی تخت ترین صفحه ممکن. دلم برای اون روزها تنگ شده. دلم عمیقا، برای اون روزها تنگ شده.