مشفق، بعد از حساب کتاب های طولانی ریاضیاتی به نتایجی رسید. بعد انها را کناری گذاشت. در قسمت دیگری از تخته یک بار نقطه ای را گذاشت وسط مختصات دکارتی و پرسید پتانسیل این چی میشه؟ هیچکس حرفی نزد. تند شد.پرسید پتانسیل این چی میشه؟! باز هم سکوت بود. یکی با صدای خیلی اهسته ای گفت فلان. جوابش را نوشت پای تخته و گفت پتانسیل این فقط به فاصله لعنتی وابستس! تخته رو پاک کرد. برگشت رو به دوربین و گفت گاهی فکر میکنم نمیفهمید کلا چی میگم!در 1:16:20 به سرعت ویدو رو پاز کردم و به صفحه خیره شدم. پشمام ریخته بود. هیچکس نگفته بود پتانسیل چی میشه. حتی وقتی گفت یک نفر رو از کلاس فیزیک پایه دو میارم اینجا تا این رو حل کنه، باز هم هیچکس هیچ چیز نگفته بود. نه، اونها احمق نبودند. نه اونها کند ذهن نبودن. نه اونها نفهم نبودن. اونها دانشجو هایی با رتبه های دو رقمی و نهایتا سه رقمی زیر 200 بودند که سر کلاس های دانشگاه تهران نشسته بودند. اونها دانشجوهای با استعدادی بودند که درس هاشون رو خوب میخوندن. اونها دانشجوهایی بودن که احتمالا از وقتی به خودشون اومدن دیدن عاشق ریاضی اند و فیزیکیشون خوبه یا بلعکس. پس اونها نه احمق بودن، نه پرت و نه نفهم. فقط اونها اونقدر پیچیدگی دیده بودند، که از یک جایی به بعد باور نمیکردند جواب فقط یک بخش بر فاصله باشد. نه، انها نمیتوانستند باور کنند که در یک مختصات کارتزین ساده یک بار نقطه ای تنها نشسته است. انها نمیتوانستند کره ها، صفحه ها، استوانه ها و مخروط هارا نیبینند. اگر جواب یک بخش بر فاصله بود، پس ما اینجا چکار میکنیم؟ اگر جواب یک بخش بر فاصله بود، پس ما چی هستیم؟ اگر جواب یک بخش بر فاصله بود، پس ما ؟ پس ما؟ پس ما نتوانستیم جواب بدهیم؟ نه، امکان ندارد. یک چیزی اشتباه است. همه چیز انقدر ساده بود؟غیرممکن است. پشم هایم ریخت. برای یک لحظه من هم جواب نداده بودم. به صفحه نگاه میکردم و میگفتم یعنی پتانسیل بار واحد در مرکز مختصات چه میشود؟ خنده دار بود. واقعا خنده دار بود. بعد که مشفق به همه ما گفت نفهم، فهمیدم. ریده بودم. ریده بودیم.
بعد به معادله های روی کاغذ روبروم نگاه کردم. خیلی جذاب بود. اما چرا؟ چرا اینکار رو میکنم؟ از هوش متوسط و پشتکار متوسطی تشکیل شده بودم که ابدا مناسب این رشته نیست. از ارزوی دوری تغذیه میشم که نمیدونم بهش میرسم یا نه. تصویر روزی که یک استاد حق التدریسی در شیراز باشم، با یک خونه خوب نورگیر، یک مشت گلدون برگ انجیری، یک مشت نقاشی از سمت فرزندان دوستام، یک مشت برگه تصحیح نشده فیزیک 1 روی میزم، درحالی که به یکی از دانشجو هام پیام میدم که به بچه ها بگو تا روز اخر ورود نمرات وقت دارند که یک ارائه ای از موضوع محبوبشون که باعث شده بیان فیزیک رو اماده کنن و توی جلسه هفتگیمون بخونن. ارائه هایی که قراره برای این باشه که یادشون بمونه چرا اینکارو میکنن و نمرش از قبل به همه داده شده.چون هیچکس نباید فیزیک 1 رو بیفته. چون من اصلا فیزیک 1 درس ندادم. من رفتم سر کلاس و به بچه ها گفتم خب بچه ها، این پرتابه رو میبینید؟ خیلی چیز باحالیه! بیاید گروه گروه بشیم و ببینیم با چه معادلاتی میتونیم حرکتش رو پیشبینی کنیم! بچه ها بیاید ازمون و خطا کنیم! بچه ها برنامه نویسی بلدید؟ یه چیز خیلی خفن و جالبیه، بیاید یه پرتابه داخلش بسازیم!بیاید به همتون یاد بدم. یک ترم میگذره، و من توش بهشون سینماتیک یاد دادم، توش یه ذره دینامیک یاد دادم، توش یه مقدار برنامه نویسی یاد دادم، توش ده بیست تا سوال خوب رو خوب حل کردم و توش بچه های 18 ساله ای رو راهی ترم بعدی کردم که فیزیک براشون جالبه. اما اگر نشد چی؟ اگر هیجکدوم از این اتفاق ها نیفته، پس من چرا ساعت 4:42 دقیقه صبح، دارم الکترودینامیک میخونم؟
اینجا بود که فهمیدم خط زمانی صرفا لذت بردن از مسیر تمام شد. اینجا بود که دیدم نتیجه چقدر مهم شده. اینجا بود که فهمیدم توی این مسئله هم! از دنیای دو بعدی فاصله گرفتم. اینجا بود که قطعه وینتر از ویوالدی رو پلی کردم و یه لیوان چایی ریختم و اجازه دادم ترس بیاد داخل خونه. زندگی نتیجه گرا، زندگی زور زدن و اهمیت دادن به انچه میشه. زندگی بعدا چه میشود. زندگی ای با خوشحالی های منوط به افق دید گسترده. زندگی های اینده ای! زندگی های بعدنی! زندگی های ددلاینی! زندگی های موحدی و اصفهانی ای و منادی زاده ای! زندگی های زارع ای و قربانزاده ای! عجیبه. مهمه.عجیبه. مهمه. خنده داره. از خودم بدم میاد :دی ابوطالب کجاست که بیاد بگه چی شد؟چی شد ازگل؟ ایگوت به ک@کشی افتاد؟