تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

After all this days

پنج و چهل و دو دقیقه صبح است عزیزم. و من از اگر نشد ها، به کاش میشد ها رسیده ام. کاش میشد های بزرگی در ذهنم شکل نگرفت. دنبالشان گشتم، در پس کوچه های شرقی و غربی و شمالی و جنوبی ذهنم. یادت است، یک بار نوشتم همه در خانه قلبم درحال ورجه ورجه هستند و همه اتفاق ها در حال افتادن است ؟ انجا را هم گشتم. کاش میشد بزرگی را پیدا نکردم. گفتم ولش کن، به کاش میشد های کوچک فکر کردم. به اینکه کاش میشد دوباره باهم چایی بخوریم و سیگار بکشیم. کاش میشد سر کلاس ها باهم چت کنیم و کاش میشد پشت سر استاد ها بد بگوییم. کاش میشد غیبت بقیه را بکنیم و کاش میشد مورچه های کمونیست را مسخره کنیم باهم دیگر. کاش میشد هم را ببوسیم، کاش میشد دست های هم را بگیریم. کاش میشد همدیگر را بغل کنیم. کاش میشد های کوچک و روزمره. اما نشده، و حالا بین من و کاش میشد های دم دستی و معمولی با تو اقیانوس ها فاصله است‌. کاش در مرحله اگر نشد، یا کاش در مرحله اگر بشود بودم. اما در مرحله کاش میشدم. چه تلخ است دوری از تو. و چه تلخ است زندگی ای که بدون تو در جریان است. چه تلخ است نداشتن تصویر تو، در کاش میشد های بزرگ. چه تلخ است که قوه خیالم از همه اینده با تو، به سیگار و چایی رسیده. چه تلخ است این فقر ارزویم برای خواستنت. عزیز دوست داشتنی ام، نمیدانم کجایی، چه میکنی و حال تو چطور است، نمیدانم میدانی کجایم، چه میکنم و حال من چطور است. هیچ نمیدانم. چه دوست نداشتنی هستند این روزها عزیز از دست رفته من. چقدر این روزها خسته هستم، چقدر این روز ها درگیرم و چقدر این روزها بیش از هر زمان دیگری غصه نبودنت را میخورم. غصه ای سرد و ته گرفته آخر لیوان چایی ام که قرار بود با تو سر بکشم، اما تنهایی در ان ته سیگاری که قرار بود ان را هم با تو بکشم، خاموش میکنم.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان