ویدو مسج را باز کردم، اول قیافه خودش بود که در پیام پایین تر نوشته بود که به ان توجهی نکنم. بعد اهنگ تو که معنای عشقی داریوش را برایم پلی کرد و مناظر بیرون را نشونم داد. پرسیدم کجایی؟ گفت دیلمان. سبز بود و خنک. از پشت فیلم میتوانستی حسش کنی. گفت الان مه است، انقدر زیاد که نمیتوانی قدم بعدی ات را ببینی. گفتم سپیده، برایم عکس های بیشتری بفرست.گفت دلم میخواهد همینجا جذب شوم و بمانم. حق داشت. گیلان زیبا بود. بعد ویدو مسجی را که خاطره برایم فرستاده بود را باز کردم. داشتند با علی و یلدا صبحانه میخوردند. دیروز علی رفته بود لامرد. خیلی خوشحال شدم. گفت بیا شیراز، از ان ور بلیط بگیر و بیا پیشمان. گفتم خیلی خوشحال شدم. گفت باید اینجا میبودی. گفتم واقعا، کاش انجا بودم. چهره اش خندان بود. برایم مهم نیست بعدا چه میشود. الان سرخوش و شاد است. بعد پیام های فاطمه را باز کردم. دیشب تا صبح صحبت میکردیم. دست اخر به من گفته بود بیشتر برایم اهنگ بفرست. گفته بودم باشد. و چندتای دیگر برایش فرستادم. برادرش از سربازی امده و حالش خیلی بهتر است. هرچند که هیچوقت نوسانات دست از سرمان برنمیدارند، اما همین که یک شب را ارام بخوابیم، خوب است.
به عنوان پرستار کمکی شیفت شب مراقبت از مامبزرگ دو روز است که اینجا هستم. پسر عموی کوچک تازه به دنیا امده ام تیام دیشب اینجا بود. با مادر و پدرش نشسته بودیم و از وضعیت مملکت میگفتیم. گفتم بعدا برایش تعریف میکنیم در جنگ به دنیا امد و در بی برقی و بی ابی بزرگ شد.24 سال اختلاف سنی داریم. وقتی 24 سالش بشود، من 48 ساله ام. در 50 سالگی، اگر زنده باشم، او در استانه بحران 25 سالگی است. چیزهای زیادی دارم که برایش بگویم. ایا انموقع نوه دارم؟ بعید میدانم. اتفاقا دیشب خواب دیدم کیمیا با حسین ازدواج کرده است. بچه دارد و داریم میرویم برایش سیسمونی بخریم.حلقه ظریفی در دستانش بود. گفتم اگر خواستم مهاجرت کنم چه؟ بچه ام را چکار کنم؟ گفت فرقی ندارد، اینجا، انجا، ادم به بچه نیاز دارد.یکی بیاور! گفتگوی احمقانه ای بود ولی در خواب خیلی خوش فاز بودم و خوش فاز هم بیدار شدم. دیروز هم همینطور. خواب خوبی دیده بودم و خیلی خوب از خواب بیدار شدم. اما ظهر ها که خوابم میگیرد نمیتوانم با الارم بیدار شوم. تخت میخوابم، و خواب های خوبی هم نمیبینم. خیلی قاطی پاتی هستند. کسانی می ایند و میروند که در طول روز یک بار هم بهشان فکر نمیکنم. برای همین بعد از ظهر ها دپرسم. دیشب بعد از مدت ها رفتم کافه. طولی نکشید، به اندازه یک اسموتی طالبی و دو نخ سیگار. وقتی برگشتم همه اینطور بودند که تو مگه نرفتی بیرون؟ گفتم چرا. اما بچه خوبی شده ام و شبا زود برمیگردم.
پیام تارا را باز کردم. نوشته بود زندگی خسته کننده است. به یک جادو نیاز دارم. گفتم این اسپل هایی که در چنل های جادویی میگذارند مرا یاد زمانی می اندازد که با بچه ها D&D بازی میکردیم. ریسم الف بود و کلریک بودم و میتوانستم برای محافظت از بقیه جادو درست کنم و زمانی که از جنگ برمیگردیم هیلشان کنم. تو تاحالا از این اسپل های اب و نمک و کریستال و اینها درست کرده ای؟ گفت نه مثل اینها، اما چند باری اره. گفتم خب برایم بگو چطور بوده. حتما خیلی بامزه است. بعد به این فکر کردم که چقدر دلم میخواهد ارباب حلقه ها ببینم. یک داستان با قهرمان ها و شرور های قطعی. یک قصه کلاسیک و رنگارنگ. یک جا که خوبی و بدی تفکیک شده است و تو نیاز نداری به جهان خاکستری ها پا بگذاری. یک چیز کاملا غیرواقعی و کودکانه.آه چقدر عالم بچگی زیبا است. چقدر جهان کامیک بوکی دوست داشتنیست. چقدر فانتزی ها شیرینند و چقدر دور از من در حال ساختن و پرداخته شدن هستند.
روزگار میگذرد و ادم زندگی میکند. ادم خودش را میپذیرد و به زندگی ادامه میدهد. ادم تمام احساسات خوب و بد را تجربه میکند. ادم خودش را تحمل میکند و به زندگی ادامه میدهد. فکر نکنم چیزی سنگین تر از تحمل بار خویشتن باشد.چیزهای زیادی برای تجربه کردن باقی مانده است. ادم باید اگر میتواند، زندگی کند.