تمام تنم پنجره شد سمت گذشته های پیش رو.
رسیدم. ساعت دوازده شبه و یک ساعت با مصومه حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.خندیدیم و حسرت خوردیم و خاطره تعریف کردیم.
هوای بیرون گرمه، کولر ابی روشنه اما خیلی خنک نمیکنه. اب هست و محیط هنوزم قابل سکونته. اگر رو خودت پتو نندازی به راحتی میتونی بخوابی.
تختم مرتب مرتب بود. ماه پیش که اومده بودم گفتم باید جمعش کنم که ماه بعدی که میام راحت فقط روش دراز بکشم. خیلی تصمیم خوبی بود. کمدم هم تمیز تمیز بود. لباسارو پرت کردم داخلش و لوازم ارایش و برگه ها و اینهارو چیدم روی کمد.
بابا زنگ زد. از صبح بیقرار بود و هی میومد میبوسیدم و میرفت. بهش گفتم تازه فلان خوردنی هارو گرفته بودی، الان که من نیستم حتما همه رو بخور. الان که حرف میزدیم میگفت فنجون چایی و فلاکس و سینی رو گذاشتم داخل کابینت تا وقتی بیای. پشت تلفن گریهاش گرفته بود. من هم همینطور، اما تشر زدم هی پیرمرد زیر کولر نخواب! شبا هم تا دیروقت تو خیابون نچرخ! خندید. گفت نه، حواسم هست. گفتم بوس! و شب بخیر گفت و قطع کردیم.
خدایا این روزهارو به خیر بگذرون. خیر دلخواه.ممنون.
از دوستانی که سراغ گرفتن بابت غیبتم تشکر میکنم.من هیچوقت دست از سر این مدیوم قدیمی و فسیل شده برنمیدارم نگران نباشین. بوس!