تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

حذف فعل به نشان انچه میدانی

میم عزیز برای تو مینویسم،
حقیقتا فکر میکردم که همچنان، جسارتی در من باقی مانده باشد برای اینکه بتوانم مراتب علاقمندی ام را به کسی برسانم. لاکن ب طرز عجیبی بیش از دو ماه است که هیئت ژوری مرا هایپ کرده اند تا به تو بگویم برویم بیرون و دست اخر در پنشنبه ای که گذشت به تو گفتم و تو استقبال کردی. حالا اینکه زمانش را قرار شد در هفته جاری هماهنگ کنیم به جای خودش، اینکه احتمالا تو زمانش را بگویی برای من خوشایند تر است.
حقیقتا برایم اهمیتی ندارد که از روی رفاقت باشد یا منظوری پشتش نهفته باشد این ارتباط، من متوجه شده ام که گفتگو کردن با تو، چنانچه میبینم خودت هم در حین مکالمه بسیار مشتاقی و حرف های زیادی برای زدن، حرف های بزرگسالانه زیادی برای زدن به همدیگر داریم مرا بسیار خشنود میکند. از باکیفیت ترین حرف هایی است که با ادم ها میزنم. حقیقتش را بگویم این مدت خیلی ها امده اند در زندگی ام، اما با هیچکدام میل به مصاحبت نداشته ام. هیچکدام چیزی را در من بیدار نکردند که حالا بنشینم راجع به اینکه چه چیزی ذهنم را درگیر کرده است و فلان خاطره خنده دار را برایت گفته ام یا نه یا راستش را بخوای ب فلان چیزها در روزم فکر میکنم، با انها حرف بزنم. اما با تو چرا. و خب من چیز جدی ای نمیخواهم، جز اینکه در انتهای روز ب تو بگویم چقدر به من خوش گذشته است. لاکن جسارت بیان همچین چیزی را هم ندارم. حتی در طول روز ب تو فکر هم نمیکنم، حتی وقتی پیام میدهیم عجله ای ندارم که سریع جواب بدهم. فقط همین را میدانم که خوشحالم انسانی مثل تو را شناختم و دنیا را از نگاه تو کمی تا اندکی دیدم.
این منی است که تا به حال ندیده بودم، و خب، من را ببین که حداقل به چیزهای مهم تری فکر میکنم. مثل حرف زدن راجع به زندگی، و تو را ببین، که ایده هایت برای نحوه زندگی را به من میگویی.
با سپاس بیکران از حضورت که مرا خرسند میکند و به انسان ها کمی امیدوار،
ریحانه.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان