وقتی واژه تنهایی به گوشتان میخورد دقیقا چه احساسی در شما منعکس میشود؟
این "تنهایی" غول بزرگی که کمتر کسی در زندگی واقعی اش تجربه نکرده چیست که اینقدر ادم ها از ان واهمه دارند،خجالت میکشند ان را به زبان بیاورند و از اینکه دچارش شده اند خود را سرزنش میکنند؟حس اینکه طرد شده ی یک جامعه یا گروهند را میگیرند و دقیقا بعد از گذر کردن جمله ی "چقدر تنهام!"تصویر انحرافیِ اغراق شدهِ گذشتهِ شاد پیشین در ذهنشان پررنگ میشود.
به طرز دیگر:چندین و چند بار تجربه کرده ام که تنهایی ابزاری بوده برای خشم نفرت و تصمیم های غلطی که از تلقین "من تنهایم"امده اند.وسیله ایی برای ارتباط بیشتر با بقیه.استفاده از این واژه بزهکاری ایست که در عصر حاضر داداگاهی برای رسیدگی به ان وجود ندارد!حتی وجدان نیز ان را تصدیق میکند.چه شد که درد نامشخص بی درمان اینقدر دستش برای تسلط باز شد؟
از جهات مختلف میتوان ان را به چالش کشید: شاید بگوئید تنهایی تنهایی است!از ماهیت خالص یک امر چه تعریفی میتوان داشت؟اما من فکر میکنم این یک مفهوم انتزاعی نیست.مخلوطی از عواطف بیان نشده و "جا پیدا نکرده" است که از جریان افتاده اند.توده ایی به ضخامت یک دفتر بینهایت برگ.که هر صفحه ی ان را کسی اشغال کرده و لبریز از ادم هایست که نتوانستند با "شرایط"کنار بیایند.تنهایی مملو از احساسات است.جاده ای به انتها نرسیده ی من و دوستم.تو و همسایه.
در جایی:نمود های ان را نمیبینیم.اصلا بعضی اوقات متوجه نیستیم.تا وقتی تلنگری چیزی بخوریم.مثلا اینترنتمان قطع شود خانه مان را عوض کنیم سنمان بالا برود.نمیدانم.
+تنهایی شبیه چیه؟
++حتی اگ یه نفرم حرف نزنه عب نداره :دی
+++حوالی ساعت 6 و نیم.
++++واقعا فکر میکنم سوسک هاهم تنهان.سوسک ساعت 4 ونیم دیروز اصن براش مهم نبود من ایستادم.خلسه رفته بود._به سوسک توجه نکنین_