پـــــــــــــســـــــــت اقای سه نقطه.کمپین کوله پشتی.خدا خیرتان بدهد حتمن سر بزنید!(فوری)
این را باید بنویسم تا در ذهنم نقش ببندد و هیچگاه فراموش نکنم احساسش را.
اوایل مهر بود. بابا _ممد_ اومد دنبالم. رفتیم دختر عمویم _فاطمه_ را از مدرسه اش برداشتیم رفتیم سمت ایستگاه شیش. روبروی کوچه شان، بهار 42 جفت مدرسه پسرانه غزالی یه پایگاه پلیس+10 بود. بابا گفت شناسنامه هارو بگیرین برین داخل فلان اتاق تو صف وایسین تا خانومه براتون کاراتونو راه بندازه. ماهم رفتیم.
داخل شلوغ بود. به اتاق مذکور رفتیم و تو صفی که انگار پایانی ندارد ایستاده بودیم. نوبت ما که رسید رفتیم. خانم منشی یک دختر ریزه میزه بود. داشتم به این فکر میکردم روزی چند نفر ادم جدید میبیند؟ چقدر بحث میکند؟ چند بار مجبور است یک چیز را چدین بار تکرار کند؟ در همین فکرها بودم که متوجه شدم کارها تمام شده و در سالن نشسته ام. مادر با بچه اش نشسته بود. کمی صحبت کردیم. بابا امد.
وسطای مهر بود. پاسپورت ها معمولا یک هفته ایی می امد.نزدیک اربعین پیش امده بود که سه روزه یا دو روزه پاسپورت ها میرسید.اگر قسمت بود بروی پاسپورتت 40 روز بعد می امد ولی بلاخره می امد و میرفتی.دوست نداشتم بروم.جووش با من نبود.امام حسین را دوست داشتم اما دلایل نرفتم را نیز همچنین.
اواخر مهر بود. باروبندیلم را بسته بودم. چادر سیاه خوبی هم جور کرده بودم. مامان _لیلا_ از مدرسه امد دنبالم. زنگ ورزش بود. بعد از روبوسی های زیاد و بغل و این ها از در مدرسه خارج شدیم. یه سری چیزها که نیاز داشتم را گرفتم. احساس خاصی نداشتم.جز اینکه چقدر باید راه بروم. خدا صبر بدهد. ساعت پنج و خورده ای رفتم خونه عموم _حسین_. من و بابا و دختر عموم و زن عموم _ عمه معصومه_ قرار بود زودتر برویم چون با کاروان دوست بابام بودیم. عمه ها و دوست خانوادگیمان _سمیرا_ و مادربزرگم قرار بود چند روز بعد بیایند. دوتا از عمه هام _الهام و سهیلا_ بار اولشان بود، مثل من. عموم _حسن_ و خانومش _زهرا_ و امیرعلی پسرشون هم یهویی شد کارشونو اوناهم برای اولین بار عازم شدن ، مثل من.
روی کیفم نقاشی میکردم که اژانس امد. باید تا شلمچه میرفتیم دیگر. سوار شدیم. حسش کم کم داشت می امد...
پی نوشت:
1)خدا شاهده الان که دارم مینویسم دلم اشوبیست که ارامشی ندارد.به حق حسین شماهم حاجت روا بشین و اگه مثه من دلتون داره واسه کربلا رفتن پر پر میکنه قسمت شه برین.
2)من همیشه از اینجور پست ها فرار میکردم،نه که معتقد نبودم،بودم.دلم عقلش نمیرسید مزه اینجور چیزا چطوریه.اگه الان دوس ندارین بخونین، و اسکیپ زدین تا اینجا،باید بگم سلام! (:
3)برای پست ریاضی هم شرمندم. حس میکنم اعتقاداتم داره به چیزهای دیگم قالب میشه. اگه الان بیام اون چیزی رو که نوشتم رو منتشر کنم درصد زده شدن به شدت توش بالاست. و این اون گناهی نیست که من بخوام جرئت به دوش کشیدنشو داشته باشم.
4)دارم میرم سفر. جاتون سبز. هرچی دیدم به جای شماهم میخورم.دیگه برگشتم از در خونه رد نمیشم D: اگه کامنتا جواب داده نشد هم ببخشید. اگه براتون کامنت ندادم هم ببخشید. (به اطلاعت از پند اقاگل نحوه نگارش صحیح شد)
قربان همتون
گوش بدیم به این اهنگ اسپانیایی، از سریال نارکوس، حاج پابلو اسکوبار سلطوون کوکائین جهان.
معرفی:وبلاگ گلاویژ رو بخونین! قلم زیبا،جاری.